گفت: «چرا معطلی! شروع کن!» و من شروع کردم، ولی نمیدانم چرا بریدن دست چپ از دست راست دشوارتر بود. یعنی دست چپ دشوارتر میبرید. مگر نه اینکه من اینبار راحتتر، فرزتر و قاتلتر بودم، پس چه دلیلی داشت که دست مشکلتر ببرد؟ به محمود نگاه کردم، دیدم او تعجّب نمیکند؛ تعجّب مرا که دید، گفت: «همیشه همینطور است، مقاومت بیشتر میشود، ولی مقاومت این کلّه خر کمتر خواهد شد!» دوباره که شروع کردیم نتوانستیم جز پوست، جائی دیگر را ببریم. بازوی نحیف مثل یک میلهی آهنین مقاومت میکرد. محمود که سخت خشمگین شده بود، دست چپش را از روی دستهی ارّه برداشت و ریش او را ـ همو را که سخت دوستاش داشتم و اصلن نمیدانم چرا آنهمه دوستش داشتم ـ گرفت و گفت «مقاومت بکنی گردنت را میزنم!» و چون صدائی نشنید ـ چرا که همو که سخت دوستاش داشتم، پس از آن نعره سخت در خود فرو رفته بود و هرگز نمیخواست حرف بزند ـ فریاد زد: «اوهوی! یک تبر بیاورید، یک تبر تیز تاشکندی!» و در یک چشم بهم زدن تبر را از پائین چوببست به دست او دادند و او تبر را به دست من داد و گفت: «پلهای بالاتر برو، تبر را محکم بلند کن و بازو را از بیخ ببر، اندازه گرفتن دیگر لازم نیست!» و من کاری را که او گفته بود کردم، چون هرگز کاری که او نگفته بود، نکرده بودم. پلهای بالا رفتم، تبر را بلند کردم، بالا سر خودم و جمعیّت و محمود، تبر را به دور دنیا از شرق تا غرب چرخاندم و هیه…! فرود آوردم و دست بهجای آنکه از بدن آویزان شده باشد، از این سو، از سمت چپ چوببست آویزان شد و آنگاه روغن را از پائین به محمود دادند و محمود روغن را بهسوی سر بریده گرفت و بازو مثل سر حیوانی در سطل روغن داغ فرو رفت و فرو رفتن همان و فریاد، آن فریاد بلند و بزرگ و اساطیری همان، که «انا الحق! یا چیزی شبیه «انا الحق!» و آنگاه، مردم سگان زوزهکش و همسرایان تماشاگر فریاد زدند: «و حالا پاهایش را! و حالا پاهایش را! و حالا پاهایش را!» و ما که همه چیز را آماده کرده بودیم تا این صدا و آن صدای قبلی و دهها صدای قبلی و بعدی دیگر را بشنویم و ما که کار مردم را حتا بهدست خود مردم سپرده بودیم، گفته بودیم: «ما زمینهای درست میکنیم، شما تشویق میشوید، شما تحریک میشوید، شما میگوئید و ما عمل میکنیم»، بشنیدن صدای «و حالا پاهایش را!» از نردبان آرام آرام پائین آمدیم، تبر در دست من و روغن داغ در سطلی در دست محمود، دست آقا، ارباب و خدای من تا پاهای او را ـ همو را که سخت دوستاش داشتم از بس ازش میترسیدم و نمیدانم چرا میترسیدم و دوستاش داشتم ـ گوشمالی سختی بدهیم.
از پلهها که آمدیم پائین، همهجا آرام بود؛ مردم منتظر بودند؛ پس از آن هلهله، این برههای ریشو، سبیلو، این برههای خرید و فروش شده، پیر و جوان، زشت و زیبا، منتظر بودند؛ هنوز آنها از خون دور بودند. (کی صدای خون را خواهید شنید، ای برّهها تا عوض شوید؟ تا قوچ شوید؟) ولی من صدای گرم خون را در گوشهایم میشنیدم؛ نبضی که در آن بازوهای بریده میزد، بر پردههای گوشم قرار گرفته بود، گوئی نقارهها و دهلها را در گوشهای من میزدند و بوی خون، بوی گرم خون، نخستین بوئی که هنگام تولّد به مشام خورده بود؛ اینک در مشامم مجددن مزمزه میشد؛ با گیرائی و گرمی بیشتری در نسوج مغزم کارگر میشد و احساس میکردم که رنگ چشمهایم سرخ شده، سرخ غروبی، از آن سرخهای زیبا، سرخ خونی شده است.
و پائین که آمدیم در این سو و آن سوی مرد بسته به چوببست، مردی که از بازوان بریدهاش هنوز خون به زمین میچکید، دو چارپایه گذاشته شده بود. محمود شراب خواست، آوردند. من آب خواستم، آوردند. هر دو لبی تر کردیم، او به شراب، و من به آب. محمود نگاهام کرد و من سرم را پائین انداختم. او از گوشههای چشماش نگاهام کرد… و موقعی که صدای زوزهسان مردم، مردم برّه، سگان دستآموز تاریخی شنیده شد که میگفتند: «و حالا پاهایش را! و حالا پاهایش را! و حالا پاهایش را!… صدای محمود را، صدائی را که قبلاً حصاری عاشقانه برایم درست کرده بود، شنیدم که گفت: «شروع کن!» و من از آسمان افتادم و خسته و ناراضی بهسوی پاهای مرد بسته به چوببست حرکت کردم. هنوز قطرات روغن آمیخته به خون از بازوی چپ بریده میچکید. نمیدانستم آنکه آن بالا بود، به چه فکر میکند. آیا او میخواست بداند من به چه فکر میکنم؟ چنین بنظر میرسید که او به همه چیز فکر میکند و در عین حال از هر نوع تفکری دور بود. بازوهای او را ول کرده بودم و چسبیده بودم به فکرش. فکر مردی ریشو که دو دستش بریده شده باشند، با فکر مرد ریشوئی که هر دو دستاش را دارد و یا یک دست دارد و دست دیگرش را ندارد، فرق میکند. انسان موقعی که دو دست دارد عادی فکر میکند؛ ولی موقعی که هر دو دستش را بریده باشند، دیگر عادی فکر نمیکند، فکری میکند که ورای فکر انسانهای کامل، انسانهای دستدار است. دو دست او، از چوببست، بصورت مثله شده از بدن، بهسوی زمین آویزان بود و سفیدی شفّاف استخوان، از میان تودهی درهم جوش گوشت ناچیز و خون دلمه بسته و رگهای بهم پیوسته یا جدا از هم، از جای بریده شدهی هر دست دیده میشد. به این زودی بر روی لاشههای دست، مگس و پشه نشسته بود و هر یک از بازوها در آن به تخماق یا گوشت کوبی میماند که در گوشت خونآلوده و له شده فرو رفته باشد. دستهای جدا شده از بدن چه ارزشی میتوانست داشته باشد؟ دستهائی که دیگر هرگز امکان نداشت به فرمان انسان عملی انجام دهند، انگشتهای مرده، کلید شده بهم و نابود شده، چه عملی میتوانستند انجام دهند؟ محمد گفت: «چیه؟ جرا آن بالا را نگاه میکنی؟» برگشتم و بیاختیار خندیدم. سرم را دوباره بالا بردم و آن را مجددن تماشا کردم. و واقعن هم دیدن چنین حادثهای تماشایی بود. دیدن آن موجود در آن بالا تماشایی بود. آیا مردی که آن بالا آویزان بود، میتوانست سرش را به سمت راست بچرخاند؟ و یا سرش را به سمت چپ بچرخاند؟ دست راستاش را ببیند؟ و بعد سر برگرداند و دست چپاش را ببیند؟ راستی اگر او میچرخید و دستهایش را میدید، دربارهی آنها چگونه فکر میکرد؟ من به فکر او، آنکه آن بالا بود، نبودم؛ من درون فکر او بودم و احساس میکردم که درون مغز او شنا میکنم و دارم آهسته بهسوی دستهای بریدهی او میچرخم. من، او شده بودم و داشتم بهسوی دستهایم میچرخیدم. سرم بیشباهت به یک صفحهی ساعت نبود، این صفحهی ساعت گوئی از آسمان آویزان بود و اینک عقربکهای مغزم داشتند خود را برای حرکت بهسوی دستهایم تنظیم میکردند. درون مغزم برگشته بودم و دستهایم را نگاه میکردم بیشتر به دو بچّهی سر بریده میماندند تا دو دست از بیخ بریده. بنظر میرسید که طاول هم زدهاند. میخواستم در آن آخرین لحظه چیزی را بلند کنم و پشهها و مگسها را از دستهایم دور کنم، ولی دست که نداشتم. تصادفن در این لحظه دست خود را بلند کردم و بهسوی دستهایم که دستهای او بودند، پریدم و فوج پشهها و مگسها ناگهان از روی دستهای بریده پرید و بعد، مثل اینکه چیزی اتفاقی نیفتاده، به فکر دستهایم فرو رفتم. موقعی که دستهایم را میبریدند چه احساسی میکردم؟ شکنجهی من از چه قماشی بود؟ تشخیص آن مشکل بود، ولی موقعی که توانستم صدای خرناسهی ارّه و یا صدای افتادن تبر را دوباره برای خود زنده کنم و بشنوم، بیاختیار دست راستام را بلند کردم و محکم بازوی چپام را در جائی که دست با تبر بریده شده بود گرفتم؛ طوری که گوئی میخواستم بهوجود دست و بازویم ایمان پیدا کنم. محمود گفت: «تو حالت خوبه؟ تو چته؟ چرا اینقدر زرد شدی؟» گفتم: «چیزیم نیست، هوا خیلی گرمه!»؛ فرستاد آب بیاورند و آب را که آوردند، گفت: «آره.» گفت: «پس شروع میکنیم!» گفتم: «شروع کردم!» و بهسوی ارّههای کوچک برّاق حرکت کردم؛ و البته این قسمت کار، چندان دشوار نبود، چرا که پا بریدن خودبخود کار سادهایست. بیشباهت به سر بریدن مرغ نیست. همانطور که زیر گردن مرغ، برجستگی کوچکی هست و برای آنکه مرغ حرام نشود باید کارد را بر ان برجستگی مالید و بعد محکم کارد را کشید و همین که خون فوّاره زد، کار را یکسره کرد و بعد گذاشت مرغ سر بریده، چند قدمی، مثل یک اسباببازی کودکانه، بپرد و بیفتد و باز بپرد و بیفتد تا جاناش بکلّی درآید و آخر سر کمی دورتر بیفتد و فقط برای آخرین بار گردن بیسرش را بهسوی عقب، انگار بسوی تیغ جلّادش، حرکت دهد و در سکوت، برای همیشه بیفتد و بماند، بر روی پا نیز برجستگی کوچکی هست که فقط انگشتهای کوچک و حساّس و دقیق و مجرب جلادان حرفهای، کسانی که پا بریدهاند و یا تعلیماتی برای پا بریدن دیدهاند؛ با آن آشنائی دارند. جلادان حرفهای در این قبیل لحظات، منتهای خونسردی را حفظ میکنند. هیچ حرکت عاطفی در صورتشان دیده نمیشود. آنها نگاه میکنند، تصمیم میگیرند، منتهای تمرکز لازم را، بدون آنکه تظاهری به تمرکز یافتن شعور و حواس و هوش خود بکنند بهدست میآورند، ارّه را به دست چپ میگیرند و زیر انگشت بلند دست راست را بهروی مچ پای محکوم، از بالا میمالند و با همین نرم نرمک مالیدن، آن نرمی اغواگر را، که حتا کوچکتر از لوزههای یک بچهی هفت هشت ماه است، پیدا میکنند و آنوقت در خونسردی تمام ارّه را میگذارند روی همان لوزه، لحظهای مکث میکنند، تا محکوم در اعماق شعورش به سردیِ تیز دندانههای اره بر روی پایش عادت کند، بعد بریدن پا را آغاز میکنند. این در مورد ما نیز صدق میکرد، من در ذهنم دهها بار عمل پا بریدن را تمرین کرده بودم و محمود دهها بار پا بریده بود. هر دو مهارت کافی برای این کار داشتیم و خونسردی خود را، در منتهای تمرکز حواس، میتوانستیم حفظ کنیم. گرچه میدانستیم که مردی که از آن بالا آویزانش کرده بودیم، پیش از آویزان شدن، آنقدر دویده بود که همه جای پاهایش خون افتاده بود، ولی این مهم نبود؛ آن نرمی لوزه مانند اغواگر ما را بهخود میطلبید. این مهم نبود که پیش از آویزان کردن مرد از آن بالا، چه اتّفاقی برای او افتاده بود؛ گرچه سخت جالب بود، و هم میارزید که اتفاق افتاده بود و هم به گفتناش میارزید. پیش از دویدن، بر سرش کلاهخودی گذاشته بودند، از آن کلاهخودهائی که تمام سر و صورت و گردن را میپوشاند و هیچ چیز بر آن تأثیر نمیکند، و بعد با تشریفات تمام، مثل اینکه دارند تشریفات مذهبی بومی خاصی را بهجا میآورند و یا دارند لباس عروسی جوان را تناش میکنند، زره نازکی را که از حلبی صیقل خورده ساخته شده بود، تناش کرده بودند. در آن چند لحظه نه او حرفی زده بود و نه دیگران؛ فقط غیظی عمیق، بهصورت هوائی که از ریههایش بالا میآمد، بین طرفین دعوا ردو بدل شده بود؛ و بعد کسی که زره را میپوشانید و کسی که کلاهخود را میگذاشت، کنار کشیده بودند و مردم؛ همان مردم سگ زوزهکش، آن همسرایان زوزه، از فاصلهای سنگرس، همه با هم فریاد زده بودند: «بدو! بدو! بدو!» و او شروع کرده به دویدن و شهری به دنبال او روی شنها شروع کرده بودند به دویدن؛ در حالیکه سنگهای گرد و قرص و محکم و کوچکی را که گوئی در عرض سه چهار روز گذشته از بستر رودخانه جمع شده بودند، شروع کرده بودند به پراندن بطرف او؛ و او با تمام نیروئی که در تنش بود، در ظلمت و وحشت و یک تنهائی بیپایان، دویده بود و مردم با تمام نیروئی که در تنشان بود، در زیر آفتاب، دویده او را سنگسار کرده بودند؛ طوری که نزدیک بود قلاب آهنین کلاهخود او باز شود و کلاهخود، سر را ول کند و سر برهنه زیر بارش سنگ داغان گردد؛ زره حلبی نیز کم مانده بود که بکلّی از بین برود. بالاخره او از فرط خستگی و تشنگی و از فرط وحشت و نومیدی، در حالیکه دو چشماش را از سوراخها بهطرف اطراف میچرخاند و جز شن، در روبرو چیزی نمیدید و در پشت سرش وجود ارواح پلید را احساس میکرد که داشتند سنگسارش میکردند، افتاده بود، و در همان حال افتاده، چند سنگ نسبتن درشت، محکم به حلبی و کلاهخودش خورده بود و صدای اصابت سنگ به کلاهخود، در مغزش پیچیده بود و در گوشهایش طنین انداخته، آنها را کر کرده بود. او در یک دنیای ظلمانی، کر و کور و ظالم، درون زره حلبی و در محفظهی سیاه کلاهخود، نقش زمین شده بود. فراشها رسیده بودند و بالاخره دستور صادر شده بود که مردم دست از سنگسار کردن بردارند؛ و مردم که همیشه مطیع زور و قدرت فراشها بودند و اصلن چیزی جز اطاعت سرشان نمیشد، دست از سنگسار کردن کشیده بودند و بعد فراشهای عرق کرده، و سر دستهی آنها که خر گردن هر جائی قوی هیکلی بود، کلاهخود و زره را از تن و سر او در آورده بودند و با حالتی احترامآمیز آنها را در کناری روی شن نهاده بودند و بعد یکی از فراشها دو سطل آب آورده بود و دو تن از آنان سطل را روی سر و تن او خالی کرده بودند و او به هوش آمده بود و فراشها اجازه داده بودند که او قدری استراحت کند؛ و پس از آنکه او توانسته بود سرش را به اندازهی یک وجب از روی شنها بلند کند، فراشها بلندش کرده، دستهایشان را زیر بازوهای او انداخته، کشان کشان بهطرف چوببست حرکتش داده بودند. در دو کنار چوبدست، بهروی دو پارچهی سفید که هر یک از دو طرف به دو چوب وصل بود حکم سنگساران را نوشته بودند و حکم چارمیخ کشیدن و حکم مثله را؛ و از فحوای این سه حکم چنین برمیآمد که خواسته بودند به کسی که مثله میشد بفهمانند که: «چون تو چشم داری ما جفت چشمهایت را در میآوریم!» این یک آئین مقدس قومی بود؛ گرچه خود قوم چندان چیزی از آن نمیفهمیدند و در آن برزخ بین حیوان و انسان فقط احتیاج به محرک داشتند؛ احتیاج داشتند به اینکه عادت یکنواختشان به زندگی معمولی، با ماجرائی هیجانانگیز بههم بخورد و تخیّلشان در یک بینهایتِ سیریناپذیر غرق شود و هیجان پشت سر هیجان، مثل یک آتشبازی دائمی و رنگین و پر تحرّک و اوج گیرنده، آنها را بهسوی اعمال ناگهانی، آنی و همگانی سوق دهد؛ و من و محمود توانسته بودیم در جریان روزمرهی زندگی تاریخی آنها، چیزی سریع و تند و خیالی معرّفی کنیم، در تمام ذهنیّت اعتیادی آنها چیزی زیبا و بدیع، نوعی مائدهی ناخودآگاه تهیه کرده بودیم؛ با این فکر که هرچه شدید و عاطفی و شورانگیز باشد، و از خلل و فرج ناخودآگاه آدمی، هر تجربهای که حاد و تند باشد ـ ولو بسیار شوم و دوزخی ـ آرام فرو میخلد و اعماق ضمیر آدمی را بکلّی دگرگون میکند؛ طوری که انسان در خود، آن حس دلخواه محمودی را پیدا میکند؛ حس دلخواهی که بر همه چیز اثر میگذارد و همه چیز را تغییر میدهد؛ طوری که انسان بهسوی محمود تشویق میشود و البته از طریق او بهسوی من نیز تشویق میشود؛ محمود را میخواهد و از طریق محمود، مرا نیز میخواهد؛ من نیز همه چیز را همینطور میخواهم، چرا که معتقدم ـ و این اعتقاد دیگر بخشی از غریزهها و عاطفههای مرا تشکیل میدهد ـ که تمام سوراخ سنبههای بشرّیت و تاریخ، مخصوصن بشریت معاصر، باید از محمود آکنده شود؛ چرا که معتقدم که بشریت معاصر چیزی جز محمود نیست، حتا تاریخ گذشته هم چیزی جز محمود نبوده است؛ وگرنه دلیلی نبود که من اینور بنشینم و او آنور، پاهای مرد بسته به چوببست را مثله کنیم؟