Google+
ناممکن

لمیده یله بر نقشِ لچک‌ترنجْ یک‌بر
آبِ دهانْش سُریده بر شیارِ نوِ کنارِ لب
گل انداخته لُپ‌هاش تازه، کرک‌هاش نامرئی،
در عصری مدرسه‌ای
با کیفِ شلخته‌اش، تکیه‌کرده بر بخاری،
و لباسِ فرم، ناتوان از تسرّیِ چروک‌هاش به پوست:
خوابش برده کودک،
جوان‌ترین عضوِ ساختمان،
آپارتمانِ جنوبیِ برِ خیابان.

گل‌های فرش خوابش را خیالاتی کرده‌اند
حوالیِ سیدخندان، ضلعِ جنوبِ شرقی، بعد از «دبستان»:
مرد را می‌بیند
مردِ دستفروش را با صورتکِ خفّاش
مردِ «هشت ساله کنارِ پیاده‌رو می‌خوابم بچه»
از جعبه‌هاش خرما می‌آرد بیرون مرد تعارف می‌کند
و جیغی صامت از گلوی پسر
―هم‌زمان که زاغچه‌هایی نوپَر از گوشتِ خرما―
بیرون می‌زند.
با پوزه‌ی شغال، انگار پیِ ضیافتی وعده‌داده‌شده، می‌پرند
و آسمانِ فرازِ پلِ عابر
در هیئتِ صفحه‌ی ترحیمی بزرگ
به تپش می‌افتد.

حوالیِ سیدخندان
ضلعِ جنوبِ شرقی
نرسیده به دبستان
روز مقدّر است به پایان برسد؛
روزِ اُخرایی بر گونه‌های عابران می‌گذرد.‌
و حوالیِ سیدخندان
ضلعِ جنوبِ شرقی
نه… کمی آن‌سوتر:
واحدِ پنج، در آپارتمانِ جنوبیِ برِ خیابان،
پلکِ پسر
می‌پرد مدام.

پیِ رفقاش می‌گردد حدقه
در حیاطِ مؤدبِ مدرسه
و معلمش، «تو دیگه داری مرد می‌شی پسرم،» دست بر شانه‌اش می‌زند،
شانه‌ی شاگردِ اوّل،
بوسه می‌زند
بر شقیقه‌ی پوسیده‌ی پدر ―قول داده بود― در عکس
قول می‌دهد بر آن پوست خواهد کشید روزِ محشر
هم‌زمان
که اسکلت‌های زنانی را که بعدها دوست‌شان خواهد داشت
با انحنا و حریر منقّش خواهد کرد
مرگ،
که بر قالیچه خفته‌ست
و با شُش‌های کودک
خرناس می‌کشد.