Google+
ناممکن

Reza_Baraheni_Photo_P_Shahrjerdi_2015_02

 

صفر

کسی زمزمه می‌کند. این همه نوشتار، خوانش‌ام امّا وقتی‌ست که کسی با خون‌اش بنویسد. با خون‌ات بنویس تا بفهمی خون همان اندیشه است.
رضا! تو زیبا بودی چون با خون‌ات می‌نوشتی. در صفحه خون به پا می‌کردی. روزِ اوّل که تو را خواندم فهمیدم. می‌دانستم. نام‌اش را نمی‌دانستم. توضیح‌ دادن‌اش را نمی‌توانستم.
تو از خون‌ات کلمه می‌ساختی. باشد، کسی باشد، جرات کند بخواند. در خون‌ات غرقه شود. خون‌ات را بنوشد.
کسی زمزمه می‌کند. باید گفت. باید همه چیز را گفت. نخستین آزادی، آزادی‌ی گفتن است. آزادی‌ی همه ‌چیز گفتن.
پس این‌طور:‌ نخستین آزادی، تبدیل خون به کلمه است.
حالا سالی از سطرهای در پیش می‌گذرد. زمان می‌گذرد تا زوال بیاید. می‌آید تا دیگر چیزی، هیچ‌چیز باقی نماند. تنها خون است که باقی می‌ماند وقتی دیگر چیزی باقی نمی‌ماند.

 

 

۱
دارم می‌روم. به سویت می‌آیم. یک سال و هزار سال است که دارم می‌آیم. هنوز نرسیده‌ام. به خودم، به تو، به خودت در خودم می‌گویم: بمان تا برسم. آن روز سرمی‌رسد که بالاخره از این‌جا راه بیافتم و به سویت بیایم. به تو تلفن می‌کنم. گوشی را برمی‌داری. می‌گویم منم. می‌گویی هستی. قاره عوض می‌کنم. ساعت عوض می‌کنم. این‌جا کجاست. تورنتوست. فرودگاه است. جانم بالا می‌آید تا از این شهر عبور کنم. به ریچموند هیل می‌روم. کسی می‌داند ریچموند هیل کجای این دنیای لعنتی‌ست؟ نه، نمی‌داند. معلوم است که نمی‌داند. نباید هم بداند. خُب نداند! دستِ کم به ندانستن‌اش اعتراف کند. آخر این‌جا کجاست، کجای توست، وطن‌ِ توست؟ زبانِ توست؟ شهرِ توست؟

 

«آن که سفر می‌رود، سفر نمی‌رود، مگر آن که وطن نیز با او برود. در طول سفر، از حفره‌های ذهن، ذهن در به در، به وطن نگاه می‌کند، حال و قال، قال و مقال می‌­کند. در بازگشت آن نیست. دیگر آن نیست و این تاسف ندارد. چرا که تو وطن خویشی.»

 

 

۲
حالا این‌جایم. شماره‌ات را بدونِ کد می‌گیرم. کسی جواب نمی‌دهد. با کد می‌گیرم. کسی جواب نمی‌دهد. حالا که در چند قدمی‌ی توام، چرا جواب نمی‌دهی. سال‌هاست که دارم با تو حرف می‌زنم. از دور. از نزدیک. از دورانِ پیشا-اینترنت. آن وقت‌ها نامه‌نگاری‌ می‌کردیم. برای هم فکس می‌فرستادیم. یک روز که از ایاز حرف می‌زدیم، نوشتی: «من به تنهایی با همه‌ی این مسائل روبرو هستم و در عینِ حال باید یادآوری کنم که شصت و چهار سال هم سن دارم». همان وقت، همان حرف، همان تنهایی، همان عدد نگران‌ام کرد. هنوز جوابِ تلفن را نمی‌دهی. این‌جا روزها نمی‌گذرد. ساعت‌ام به هم ریخته. شب‌های این‌جا که شب نیست. روزهایش به شب می‌ماند. این شهر دیوانه‌ام می‌کند. انگار این‌جا پایانِ جهان است. نه به جایی ختم می‌شود نه به جایی می‌رسد. نمی‌رسد که نمی‌رسد. نمی‌رود که نمی‌رود. د ور-افتاده از همه چیز. این‌جا زنده‌گی متوقف شده است. و تو همین‌جایی. قرارمان ساعتِ هفتِ شب است. نقشه را نگاه می‌کنم: در شهری به این کوچکی، باز هم یک دنیا فاصله میانِ ماست. ماشینی صدا می‌زنم. راه می‌افتد. در بزرگ‌راه می‌دود. از جنگل می‌گذرد. از میانِ خانه‌های عروسکی عبور می‌کند. بعد،‌ فکر می‌کنم قرار است نرسم. تهِ تهِ تمامِ جاده‌ها، خیابان‌ها، جنگل‌ها، پیاده‌ام می‌کند. حالا من این سوی درم.
پشتِ دری که انگار هیچ‌وقت باز
پشتِ همان در سنگر گرفته‌ای
زنگ می‌زنم ثانیه‌ای نمی‌گذرد که چهره‌ات نمایان می‌شود
حافظه‌ات را به باد سپرده‌ای
وطن‌ات را به که سپرده‌ای
می‌بینمت می‌بینی‌ام
نمی‌دانم کی هستم امّا خوب می‌دانم تو هستی
همان شب چاقویی به دست گرفتم و این حرف‌ها را بر استخوان‌هایم حک کردم
بعد، این جمله را مثلِ وِرد برای خودم می‌خوانم: شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش. شاهد باش. شاهدش باش.

از پسِ تمامِ آن سال‌ها
بعد از تمامِ آن حرف‌ها
سلام
سلام بر تو! سلام بر نا-یاب! سلام بر ادبیات
می‌گویم این هم هدیه‌ی توست
شرابی و کتابی
کتاب را می‌گیری و به جلدش نگاه می‌کنی
می‌گویی آن نام را می‌شناسی
از دوستانِ خوبِ توست
از من می‌پرسی می‌شناسم‌اش؟ می‌شناسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام؟
از خودم به عنوان سوم شخص مفرد حرف می‌زنی
در لحظه جا می‌خورم
بعد می‌گویم گورِ پدر اوّل شخص و سوّم شخص‌ام
مهم این است که می‌گویی او که من‌ام یا که نی‌ام دوستِ توام
ساناز به تو می‌گوید او خودم هست
حرف‌ات را عوض می‌کنی.

 

۳
می‌گویی کتابخانه‌‌ام را را دیده‌ای
می‌گویم دیده‌ام و ندیده‌ام
به اتاق‌ات می‌رویم
آن طرف، تخت کوچکی لحافی و عینکی بر تخت
روی زمین تمامِ کتاب‌های جهان
در هم و برهم
آن‌جا میزِ توست
میزی رو به پنجره‌ای که پرده‌هایش کشیده شده
روی میز صدها هزار کتاب و کاغذ
مانیتوری آن پشت، پشتِ کتاب‌ها پنهان است
این‌جا صندلی‌ی توست
روی صندلی یک خروار پیراهن و کراوات
و کاغذ است و کتاب
این‌جا همه چیز کارکرد رایج‌اش را از دست داده
آن میز دیگر میز نیست جای کار کردن نیست
روی آن صندلی نمی‌شود نشست
هر لحظه می‌شود در آن اتاق غرق شد
و تمام این لحظات ممکن است بی‌شاهد بماند
به چه زبانی بنویسم به چه زبانی بگویمت که فارسی جای این‌ حرف‌ها نیست
آن شب میانِ شب
خودِ فارسی در اتاق‌ات فرود آمد و اعتراف کرد
اعتراف کرد که قادر نیست اتاقِ تو را توصیف کند
میزت را تشریح کند
کتاب‌های کفِ زمین‌ات را ببیند
نمی‌تواند حالت را درک کند
به چشم‌هایت چشم بدوزد
حتا نمی‌تواند نام‌ات را به درستی ادا کند: براهَنی!
گفت حاضر نیست شهادت بدهد گفت حاضر نیست از تبعید حرفی بزند
گفت فارسی‌ من‌ام ایرانه خانمِ جنده‌ام با حقیقت بیگانه‌ام
همیشه چشم‌هایم را به روی همه چیز و همه کس می‌بندم
جلوی زبان‌ام را می‌گیرم
جلوی تو را هم می‌گیرم

این را جلوی چشم من و تو گفت

این را برای حافظه‌ی از خود بی‌خود شده‌ات می‌نویسم
این را برای سال‌های از دست رفته‌ام می‌نویسم
این را برای که می‌نویسم؟

 

۴

«محمود می‌گوید، دیشب یادت هست؟ و من می‌گویم، دیشب؟ مگر دیشب چه اتفاقی افتاد؟ می‌گوید، یادت نیست؟ دیشب یادت نیست؟ می‌گویم، نه! چیزی یادم نیست، مگر دیشب چه اتفاقى افتاد؟ می‌گوید، حالا که یادت نیست ولش کن، مهم نیست؛ ولى عجیب است، دیشب هزار سال پیش یادم هست، ولى دیشب امروز، همین دیشب یادم نیست. حتى دیشب، همین دو هزار و ششصد سال پیش یادم هست، ولى دیشب امروز، همین دیشب یادم نیست. حتى دیشب پنج شش هزار سال پیش هم یادم هست، ولى دیشب همین امروز یادم نیست؛ باید دستگاهى پیدا بشود و همه حوادث را در ذهن من با ترتیب و توالى خاص زمانى آنها ضبط کند. یک حادثه‌نگار باید در ذهنم کار بگذارم، یا شاید یک حافظه‌نگار، تا چیزى از یادم نرود، همه چیز سر جاى خود، به موقع، بر اساس زمینه‌ی طبیعى و تاریخی و اجتماعى و فردى خود، حتا همه چیز با زمینه‌ی الهى خود، پشت سر یکدیگر، در ذهنم ضبط شود تا هر وقت کسى از من پرسید، دیشب یادت هست؟ من بروم سراغ دیشب و از سیر تا پیاز دیشب را براى او تعریف کنم. در شرایط فعلى، دیشب، اصلن شب نبود، دیشب هزاره‌ی قبل از ما قبل تاریخ بود، و هیچ شهرى، جاده‌اى، کوچه‌اى بر روى زمین نبود، و من نه از پستان مادرم، بلکه از جاى زخم رفیقم محمود، نه! رفیقم آلب‌ارسلان، شیر می‌خوردم و از روى سنگى خم می‌‌شدم به روى سطح چشمه‌اى و در اعماق چشمه، صورت مادرم را در کنار صورت پدرم خواب می‌‌دیدم. پدرم غسال حرفه‌اى هزاره قبل ما قبل تاریخ بود. دیشب؟ دیشب؟ من حالا در دیشب زندگى می‌کنم ولى یادم رفته، اصلأ یادم رفته که یادم رفته که یادم رفته. دیشب.»

 

می‌گویی به این فکر می‌کنی که باید چیزی به عنوان زنده‌گی‌نامه بنویسی. می‌گویی ممکن است وقت کم باشد

و حرف می‌زنی
از پدرت می‌گویی که بی‌سواد بوده
مادرت هم
از برادرت نقی می‌گویی
و از پدرت می‌گویی
از نقی می‌گویی و یک‌دفعه می‌گویی: البته او مُرده
با همان تکه کلامی از آنِ توست
همان لحنی که مخصوصِ خودِ توست
دوباره از اول شروع می‌کنی
از هر چه می‌گویی
چندین و چند بار می‌گویی
و هربار، جور دیگری می‌گویی

در کتابِ الیاس در نیویورک که نمی‌دانم چرا به فارسی نوشته‌ای و قرار هم نیست به فارسی منتشر شود، هفت شب را روایت می‌کنی. یک روایت را هفت بار تکرار می‌کنی. آن‌جا واریاسیون‌ را اجرا می‌کنی. هیچ شبی مثلِ شبِ بعدی و قبلی نیست. هربار چیزی اتفاق می‌افتد که قبلن اتفاق نیافتاده، که بعدن اتفاق نخواهد افتاد.

 

۵

از خودت می‌گویی به مدرسه می‌روی
ظهر می‌آید می‌روی سرکارِ پدرت
چای در کیسه می‌کنی‌
تو هستی نقی هست و پدرت
بعد دوباره به مدرسه برمی‌گردی
گاهی فعل‌هایت حال است گاهی زمان را به هم می‌ریزی
حالا مثلن مدرسه‌ات تمام شده
حوالی‌ی ۴ یا ۵ عصر است
به کار پدر می‌روی و باز هم کار
باز هم چای در کیسه
شب که به خانه برمی‌گردی آن‌قدر خوابی که دست‌ات به غذا نرسیده خوابت می‌برد
می‌گویی پدرت همیشه خودش را کنار می‌کِشد تا بقیه استفاده کنند
می‌گذارد اوّل دیگران بخورند
و می‌گویی هیچ‌وقت این را فراموش نکردی: همیشه خواستی کاری کنی خدمتی کنی که بقیه استفاده کنند
می‌گویی فقیر بودی
ولی هیچ‌وقت آرزو نداشتی قصر داشته باشی
می‌خواستی دست کنی توی جیب‌ات و کتاب بخری
کتاب دست دوم دست سوم
ایران کتاب را قسطی هم می‌فروختند این‌جا نه
می‌گویی: من فقر را با تمام وجود حس کردم بعد سعی کردم با هر وسیله‌ای با قلم‌ام مثلن
آن را بلند کنم و زمین بزنم
می‌خواستی به انگلیس بروی از استانبول سرد در می‌آوری
می‌گویم از ایاز بگو باز هم از ایاز بگو
می‌گویی محمود فاعل است
ایاز مفعول است
و منصور در حالِ مثله شدن
ایاز، با این‌که مفعول است دارد اوامر فاعل را اجرا می‌کند
و این تاریخ ۲۵۰۰ ساله‌ی ایران است:
فاعل و مفعول دست به دستِ هم می‌دهند تا حقیقت را به چارمیخ بکشند
بعد به من می‌گویی که می‌شود ایاز را به فرانسه ترجمه کرد
می‌پرسی راستی چه رشته‌ای خوانده‌ام چند سال است فرانسه‌ هستم
می‌گویی ایاز را به فرانسه ترجمه کن
نمی‌گویم دست کم شانزده سال است که ترجمه شده
خودم را به حرف‌هایت می‌سپارم خودم را به آن راه می‌زنم و فکر می‌کنم ایاز ترجمه نشده و می‌شود همه چیز را از اول ساخت
می‌گویم آره ترجمه‌اش می‌کنم می‌گویی ادامه‌اش را هم شروع کرده‌ای و به آخر نبرده‌ای ولی اگر پروژه‌ای در کار باشد قول دوم و سوم را از سر می‌گیری
به فارسی سلامی دوباره می‌کنم. به ایرانه خانم‌ سلامی دوباره می‌کنم.

بعد حرف‌هایت را تکرار می‌کنی
بعد به ایاز برمی‌گردی و دوباره از ایاز حرف می‌زنی
و از تاریخ ۲۵۰۰ ساله
و از فقر
و از پدر
و از برادر

پس یادم باشد: زبان فارسی، همان ایرانه خانمِ زیبا، شجاعت مواجه شدن با «ایاز» را ندشت. ندارد. خمیر شدن‌اش را تاب آورد. از دیدن‌اش ترسید. از خواندن‌اش ترسید. از نشرش ترسید. از به زبان آوردن‌اش ترسید. از نقل کردن‌اش ترسید. از کونِ ایاز ترسید. از کرده شدنِ ایاز ترسید. از کیر محمود هم ترسید. از به زبان آوردنِ کون این یکی و کیر آن یکی هم ترسید. آن شبی که محمود و مادرش ایاز را می‌کردند، وقتی به ایاز تجاوز می‌کردند، ایرانه خانم هم حضور داشت. امّا تصمیم گرفت چیزی از آن شب به زبان نیاورد. این را خودِ ایرانه خانم یواشکی به من گفت. شجاعت‌ات کجاست ای ایرانه خانمِ زیبا؟ هان؟ کجاست کجاست کجاست؟ شجاعتِ نداشته‌ات را نشان بده! حجاب از سر و تن برکن. آن جربزه‌ی نداشته‌ات را به نمایش بگذار لامصب! ایرانه خانم! ایرانه خانم عزیز! ایرانه خانمِ محترمه! شجاعت‌ات کجاست؟ کجاست؟ کجاست؟ شرافت‌ات کجاست ای خانمِ زیبا؟ زبان‌ات کجاست؟ مقاومت‌ات کجاست؟ کلمات‌ات کجاست؟ قیام کردن‌ات کجاست؟ زیر و زبر کردن‌ات کجاست؟ کجاست کجاست کجاست کجاست. آن‌قدر می‌گویم کجاست تا اعتراف کنی که نیست. که نیست که نیست. که نیست. که نداری. که نداشتی. که نمی‌توانی داشته باشی. کجاست کجاست کجاست کجاست کجاست کجاست و باز هم کجاست. کجاست؟ کجایی ای ایرانهِ خانمِ فلان و بهمان؟

 

۶
روبروی من نشسته‌ای
تو زیبا هستی همیشه زیبا بودی
و با آن صدایی که کلمات را از تن، از صفحه بلند می‌کند، می‌خوانی:

زیبایی‌ی شکفته‌ی او را باید
در شهرهای شرق کهن
دار الخلافه‌های زیبایی تدریس کرد

 

نمی‌دانم چرا می‌خواهم گذشته را با تو مرور کنم

سال ۲۰۰۰‌ هستیم در لندن‌ایم در آن شب عجیب‌ایم نام‌اش را شب نشینی در جهنم گذاشته‌اند
تئاتر رو حوضی برپاست
همه شاعرند. شعر می‌خوانند. آن یکی که بلد نیست شعر خودش را از رو بخواند هم شعر می‌خواند. به من می‌گویی: این حرف‌هایی که این دارد به اسم شعر می‌خواند اصلن شوخیه

 

بله خیلی چیزها شوخی بود
آن شب شوخی بود
آدم‌هایی که آن‌جا و این‌جا و هرجا بودند هم شوخی بود
این شبی که دارم می‌نویسم‌اش شوخی ست
این همه مزخرفی که به خورد ما دادند
این همه جاکشی که شاعر شدند
این همه احمقی که منتقد شدند
این همه از دست رفته‌ای که هم عصرِ ما شدند
این همه سدی که جلوی پای ما گذاشتند

این‌ها چی بود؟ شوخی نبود؟ آن‌ها کی بودند؟ شوخی نبودند؟

 

۷
می‌گویی دوست داری برگردی ایران
صدایت را بالا می‌بری و با تحکم، با خشم حتا
می‌گویی روزها می‌گذرد و این تلفن به صدا در نمی‌آید
هفته‌ها می‌گذرد و کسی زنگ درِ این خانه را نمی‌زند
می‌گویی می‌خواهی برگردی ایران
می‌گویی دل‌تنگ بوی دیوارهای تبریزی
می‌گویی و نمی‌گویی
شاهد باش شاهدم باش

این‌جا چه می‌کنی درین شهر در تهِ این شهر
در دور افتاده‌ترین جای دنیا چه می‌کنی

 

می‌گویم عزیز من عمرِ ما صرفِ این شد که به بدیهی برسیم که نرسیدیم
می‌گویی که تفکر در زبان فارسی جایی ندارد
اصلن چه چیزی چه کسی در فارسی جای دارد؟

آه ایرانه خانمِ زیبا! ایرانه خانمِ جنده! تویی که در فارسی جای داری

بعد ساناز می‌گوید کاش به جای این‌جا رفته بودیم انگلیس
ساناز می‌گوید خوب است که برگردی ایران
با کسانی در تماس باشی درس بدهی آدم‌ها را ببینی
این‌جا که تنها افتاده‌ای

تو شکلِ تبعیدی
شکلِ جسمانی‌ی تبعیدی
تبعید اگر تن داشت حتمن شکل تو بود
امّا کسی که تبعید را نزیسته باشد
از جایش ریشه کن نشده باشد
دردِ دوری را زنده‌گی نکرده باشد
از زیستِ تو چه می‌داند؟
کسی که جای تو نبوده باشد
کسی که توانایی‌ی تو را داشته امّا در تهِ دنیا به حبس ابد محکوم شده باشد
از تو چه می‌داند از تو چه می‌فهمد از حالِ تو چه خبر دارد؟

یکی به این همه احمق، نان به نرخ روز خور، تنبل و سطحی که از تو هیچ نمی‌دانند و همه چیز درباره‌ات می‌بافند بگوید، فریاد بزند، نعره بکشد و بگوید خفه شو! مردک! زنک! بی‌فایده! خفه شو! خفه شو! خفه شو! یاوه‌هایت را خفه کن! بی‌فایده‌گی‌ات را خفه کن! لش بودن‌ات را خفه کن! آن دست‌های خیانت‌کارت را خفه کن! آن حنجره‌ی دروغین‌ات را خفه کن! آن همه بزدلی‌ات را خفه کن! خفه کن! خفه کن! خفه کن! مزدور بودن‌ات را خفه کن! حکومتی شدن‌ات را خفه کن! اصلاح طلبی را خفه کن! بشکن این ننگ را! ننگین بودن‌ات را خفه کن!

بازجویت هم شکنجه‌ات نکند
دوری‌دیوانه‌ات می‌کند
توانستن و نتوانستن شکنجه‌ات می‌دهد
معاصر‌بودن با‌ منشی‌ی این کانون و آن کانون
با‌خاله زنک‌های شفاهی با بزدلان با ابلهان با جنده‌گان
ذره ذره شکنجه‌ات می‌کند. حالا بگو نه!

تو نویسنده‌ی الیاس در نیویورکی، لیلیث را نوشته‌ای
در سطرهایت دیوارهای تبریز را از نو می‌کِشی
به حفره‌های آن شهر دست می‌کشی
چه کسی تو را می‌خواند
چه کسی تو را می‌داند
چه کسی از تبعید تو خبر دارد

بنیانگذار کانونی هستی که می‌خواسته از آزادی‌ی بیان دفاع کند
همان‌ها تخطئه‌ات کردند می‌کنند
یک سطر تو را به دست احدی نرساندند نمی‌رسانند
همان‌ها سرکوب‌ات کردند می‌کنند
همان‌ها از سانسور شدن‌ات نلرزیدند و نمی‌لرزند
همان‌ها در دل‌شان دائم می‌رقصند
چه خوب که نیستی بهتر شرت کم
درین ایرانه خانمِ زیبا
یکی نبود که بفهمد متن یعنی چه
کسی نبود که ضربانِ قلب‌اش به هم بریزد با متن
کسی نبود که راست کند با متن
دست کند در خود
خیس کند با متن

شاهد باش! شاهد باش! شاهد باش!

 

۸
در‌ تورنتو
نه
در ریچموند هیل
شهری که نمی‌داند شعر یعنی چی
و نمی‌فهمد ادبیات یعنی چی
کجا رفته‌ای کجا خانه کرده‌ای
به کجاها مجبور شدی
چه‌ها کشیدی
تن‌ات را شکنجه نکردند
باشد
امّا روح‌ات را تکه تکه کردند

به این نقطه‌ی بی‌بازگشت رسیده‌ای. خیلی چیزها را از یاد برده‌ای. منی که روبروی تو دارم این حرف‌ها را می‌زنم هم فراموش کرده‌ای. برای شناختن درد کشیده‌ای. برای نوشتن خودت را صرف کرده‌ای. از جان‌ات مایه گذاشته‌ای. امّا، امّا، امّا کسی برای شناختِ کارهای تو دردی نکشید. نمی‌کشد. کسی برای دهان باز کردن درباره‌ی تو دردی نکشید. نمی‌کشد. کسی برای پی بردن به وضعیتِ جسمانی‌ی تو زحمتی نکشید. نمی‌کشد. کسی از دردِ تو درد نکشید. کسی از تبعید تو به خروش نیامد. کسی از چاپ نشدنِ رمان‌هایت برآشفته نشد. کسی از غیاب‌ات در تبریز، در تهران، نزدِ ایرانه خانمِ زیبا، زمین و زمان را به هم ندوخت. کسی از سانسور-شدن‌ات، دستگاه سانسور را منهدم نکرد. کسی از دوری‌ی تو، تمامِ دنیا را ایران نکرد. کسی از درونی‌ترین دردهای تو، به رعشه نیافتاد. کسی از سکوتِ تو دنیا را به صدا درنیاورد. کسی از ریچموند هیل و تنهایی‌اش، از ریچموند هیل و سکوت‌اش، از ریچموند هیل و دوری‌اش، منقلب نشد. چیزی را منقلب نکرد. کسی به خاطرِ تو اسلحه‌، قلم، حرف، کیرِ خر، به دست نگرفت. کاری نکرد که تو، دست‌هایت را به دیوارهای تبریز بکشی. دیوارهای شهرت را نفس بکشی.
شاهد باش. شاهدم باش.

 

۹
حالا وقتِ رفتن است. به تو زنگ می‌زنم که بگویم دارم می‌روم. می‌گویی هرچه می‌خواهید از من بپرسید. ممکن است مرگ من نزدیک باشد و حرف‌هایی باشد که نگفته باشم. باز هم حرف می‌زنیم. همین حرف‌ها را. حرف‌های دیگر را. دارم از خانه‌ات بیرون می‌روم. در قابِ در ایستاده‌ای. می‌گویی کسی هست که تو را از آن طرفِ خیابان می‌پاید. انگار تمامِ اشباحِ جهان را حاضر کرده‌ای و خودت را در میان‌شان گذاشته‌ای. می‌گویم دارم می‌روم. ازین شهر ازین قاره. ازین جهان. می‌گویی هروقت خواستی بیا. من خانه هستم. معمولن هم از خانه بیرون نمی‌روم. فردا می‌آیی؟ چطور بگویم که می‌روم که بروم که برنگردم. که شاید همین حالا، همین‌جا، آخرین دیدارمان باشد. دیگر در پاریس نمی‌بینم‌ات. دیگر در لندن نمی‌بینم‌ات. دیگر در تورنتو، در ریچموند هیل نمی‌بینم‌ات. و می‌بینمت. آن نگاهِ یشمی‌ات را هر روز خواب می‌بینم. با خنده‌های شیطنت آمیزت لبخند می‌زنم. با تبعیدت خودم را از فارسی، از آن ایرانه خانمِ زیبا تبعید می‌کنم. شاهد باش. شاهدم باش.

 

۱۰
و خداحافظی‌اش
آن‌چنان چلچله‌سانست که من می‌خواهم
دائماً باز بگوید که : خداحافظ، اما نرود
و سخن گفتن او
مثل اسطوره‌ی یک جنگل شیشه ست، که بر سطح‌اش
بلبل از حیرت، دیوانه شده، لال شده است.