در سالهای هول و وحشت
به وقتِ پاکسازیهای بزرگ
هفده ماه از عمرم را در صفِ زندان گذراندم
روبروی زندانهای لنینگراد انتظار میکشیدم
یک روز کسی بازم شناخت
آنوقت
زنی از پشتِ سر، کبود لب
که نامام را نمیدانست و حتّا نامام را هم نمیدانست
از گیجی از منگی که عادتمان بود
بیرون آمد
آنجا کسی حرف نمیزد
همه پچپچه میکردند
لباش بر گوشام
پرسید:
– این را، همین را میتوانید بنویسید؟
پاسخاش دادم:
– بله، میتوانم.
آن وقت بود که لبخند
چیزی از جنسِ لبخند
بر چیزی لغزید
چیزی که قبلن چهرهاش بود.
۱ آوریل ۱۹۵۷ – لنینگراد
فارسیی پرهام شهرجردی