Google+
ناممکن

تقدیم نامه: به آرش حجازی، آن نَفَس عمیق

 

 

اگر دقیق بگویم اگر دقیق دو جمله بیش نباید باشد
که خواب نمانم که آرزوی من این بوده این که خواب نمانم
که پیش از آن که تو از خانه می‌روی بیرون تو را ببینم
همیشه اما انگار زمین و زمان با من لج کرده‌اند
همیشه خواب می‌مانم
چرا که خواب تو را می‌بینم که آرزوی من این بوده خواب نمانم که … تو را ببینم
که زیر سنگ‌های جهان هم اگر خوابیده باشم
و یا تو روی ابرهای جهان خوابت گرفته باشد اگر دقیق بگویم
هنوز خواب تو را می‌بینم که همین … همان که گفتم

قدم گذار جلوتر بیا کنار من بنشین هنوز و باز هنوز و باز
اگر دقیق بگویم اگر دقیق اگر

جهان به چشم من از آنور قیام و قیامت
به شکل پنجره باید باشد نه شکل آیینه
وگرنه حتی به جای اسرافیل، خدا خودش بیاید بالاسرم که صور را بدمد تکان نمی‌خورم از جایم
جهان به شکل پنجره باید باشد نه شکل آیینه اگر دقیق بگویم دقیق اگر
چرا که پنجره پیوسته گشاده سوی تو آغوش رو به چهره‌ی تو و چلچراغ که در چلچله و شب پره که به شب
و شرمساری آیینه را ببین نگاه اگر بکنم همیشه روی مرا می‌بیند چه فایده! چه فایده!

همیشه دست‌هایی هستند که چشم‌های مرا در می‌آورند که من تو را نگاه می‌کنم

زمین به دور تو می‌چرخد در روز
و شب که می‌چرخد خود را به دور من می‌چرخاند شبیه فرفره
که من برهنگی‌ات را شبانه از بَر کردم
تمامی اُریب‌ها و پنهانی‌ها و شیب‌های شبیخون فرازهای معراجی فرودهای لذیذ
و غلت‌های ریز و یا ریزتر و آبشارهای کوچک و پنهان چشم‌ها و خواب لب‌ها
و انگشت‌هایی که از لذّتی وحشی می‌لرزیدند هنوز هم می‌لرزند پدرسگ‌ها انگار حافظه دارند
اجاق مشتعلی از خیال بی‌در و پیکر که چنگ می‌انداخت در بسیط لغزشی از یک بساط نَغزِ لرزیدن
و شعر چیست چیست چیست جز این کشت دادنِ جوانیِ تو در خویش!
نمی رسد همیشه رسیدن دشوار است اما چقدر این نرسیدن، دشوارتر هزار فاصله باید گرفت
و بعد می‌آید دوباره هزارباره از پس یکدیگر زمان، زمانِ شمردن اگر دقیق بگویم دقیق اگر
هنوز می‌گویم که خواب می‌بینم که آرزوی من این بوده خواب نمانم
که پیش از آنکه تو از خانه می‌روی بیرون تو را ببینم
و خواب می‌مانم تو می‌دانی که خواب می‌مانم اگر دقیق اگر

کشیده‌ای بزنی گر تو باز توی صورت ظلمت
چنان تلألویی از آفتاب می‌بارد که هق هقِ من از آن انتهای میدانها بلند می‌شود
وَ
سرا
زیر
جهان به نام هِق هِق من ایستاده روی پاشنه چرخان
و من مَنَم همه می‌دانند که هیچ گاه وَ هیچ جا خودم نبودم
“خودِ” مرا حرامیان خوردند
و از هضم رابع تاریخی پَست
عبور دادند
و در چشم خلق حالا تُکِ شکسته و افتاده‌ی مدادم هستم گُم و خُرد و لـِه شده در زیر پای عابرها گُم
برای آنکه شهادت دهند شهادت که من زمانی خوشبخت بوده‌ام
و حالا به هیچ چیز و هیچ جای جهان معتقد شده‌ام آری حالا حالا
همیشه دست‌هایی هستند که چشم‌های مرا در می‌آورند که من تو را نگاه می‌کنم

و شهر شهر آستری از ظلمت درست و راست در این نیمروز سرخِ درخشیدن
لباس هایش را، ببین! که پشت و رو تنش کرده
و چاه های ویل جهان فریاد می‌زنند نخواستیم! نمی‌خواهیم!
و تو که کورچشمی این لحظه از شقاوت تاریخ را به ارث بردی
قدم به صحن خیابان گذاشته‌ای
انگار من و جهان درست در برابر چشم همه کفش هامان را عوضی پوشیده‌ایم
و روی خاک و زیر آسمانی عوضی راه می‌رویم
و یک نفر از پنجره از لحظه‌ای که تو گامت را به روی سطح خیابان گذاشته‌ای تو را نشان کرده
و سینه‌ات انگار در آن مَگَسَک، نُکِ سلاح گیر کرده می‌تپد، اما گیر کرده
و ناگهان فریاد می‌زند: آهای! مَردَک عوضی! برو کنار من هدفی دیگر دارم
چرا تو کفش‌های جهانی را که منبعث از ماست دوباره لنگه به لنگه به پا کردی؟
مگر نمی‌بینی؟

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبز خطی نقش بسته‌ام جایی
در آن مَقام که خوبان به غمزه تیغ کشند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی**
آهای مردک عوضی! بزن کنار! بزن کنار! مگر نمی‌بینی! نمی‌بینی که من هدفی دیگر دارم! که برگزیده شده،
که فرمان نامزدیش از آسمان به زمین نازل شده! آهای! ماموت‌های سیبری هم شخصاً مرا تعلیم داده‌اند. فقط شما، ملّتِ
شریف مسلمان، آدم نمی‌شوید! چین بزرگ هم که یکسره با ماست! دیگر شما چرا ما را نمی‌خواهید؟

ستارگان جهان را دیدم که شب به فاصله می‌اندیشیدند سپیده دم می‌مردند
به جرم این که فقط با یک چشم سراسر جهان را می‌پاییدند
آهای آهای عوضی!
مگر نمی‌بینی که روز تو تمام شده! که ظلمت است در همه جا
شبت اگر حتی نیامده باشد

کجاست؟ کجاست؟ کجاست حس ششم خونینت که وقوع واقعه را پیشاپیش بو می‌کشید!

و این دست، دست، دست راست من است! ببّرید تا که ننویسم!
اگرچه دست چپم مشت بسته‌ای است هنوز هنوز هنوز
که زیر خاک فقط، آن را خواهم گشود تا که ببینند که یکسر خالی ست
دوباره اما دست را خواهم بست به قصد طرح توطئه‌ای در فشرده‌ترین شکلش
و مشت را درست درست درست توی سینۀ او خواهم کوبید فقط خود او
که این اراذل و اوباش را چرا چرا چرا بر ما گماشتی!
چرا چرا برّگان الهی را دودستی به چنگ گرگ سپردی!

اکنون شبیه بردگانی که ارباب‌هاشان را گم کرده‌اند
اطراف شهرهای جهان می‌گردند!
(تصویر ماست شباروز در همه جا که به پرونده‌ها سنجاق می‌کنید)
یک عده رفته‌اند (می‌گویید) دَمِ دَرِ اربابهای سابق و اسبق نشسته‌اند
تا لقمه را که انداختند به هر قیمتی از دستِ هم بقاپند!
یک عده هم [می گویید] محکم ایستاده‌اند، چنان محکم که جز ایستادن محکم، شغلی ندارند
و مدام ایراد می‌گیرند به آن دیگری که محکم‌تر از او ایستاده است
یک عده هم مدام شعار می‌دهند. و شما ضمن اینکه از این همه شعار و هیاهو دمغ شده‌اید
مدام عکس می‌گیرید و عکس‌ها را به پرونده‌های آینده الصاق می‌کنید
ارثی که از سلف تاجدار مثل جلوس روی دامن البرز ارث برده‌اید

اطراف شهرهای جهان پرسه می‌زنیم
انگار هیچ کاره‌ایم
گاهی ایجاد شبهه می‌کنیم در ذهن و چشم آدمیان
دشوار می‌توان فهمید در ذهن میزبان چه می‌گذرد
گاهی به یک شباهت ناچیز بین شما و ما انگار پی می‌برند
انگار از نوع ایستادن ما یا از نگاه ما یا از صدای ما
بو می‌برند که ما باید در یک گذشتۀ نه چندان دور
سگ بزرگی را بغل کرده باشیم که ممکن است به علت فرتوتی
یا همنشینی سگ هاری، خدانکرده کمی مریض بوده باشد
و یا ممکن است کمی بوی او را گرفته باشیم
و میزبان هم که صرّاف آدم است فهمیده باشد و عذر ما را بخواهد

نهیب می‌زند از خوابم
کجاست حس ششم خونینت که وقوع واقعه را پیشاپیش بو می‌کشید!
انگار ما به معجزتی دست یافته‌ایم به آغاز و پایان رستاخیز
جهان برای من از آن سوی قیامتی بسیج شده
به شکل پنجره خواهد آمد نه شکل آیینه

اگر دقیق بگویم اگر دقیق دو جمله بیش نباید باشد همان که گفتم
که آرزوی من این بوده خواب نمانم
که بیش از آنکه تو از خانه می‌روی بیرون تو را ببینم
همیشه اما افسوس می‌خورم که خواب می‌مانم
چرا که خواب تو را می‌بینم که آرزوی من این بوده خواب نمانم که … تو را ببینم
چرا که هیچ نمی‌دانم به خانه برمی‌گردی
و یا باید بلند شوم و سر به کوه و بیابان شهرهای جهان بگذارم
و از مقامات محترم اجازه بگیرم که در بازگشت دست خالی نباشم
جنازه‌ی زیبایت را به خانه بیارم
و چشم هایت را بنابه توصیه‌ی تاریخ
همیشه باز همیشه باز همیشه باز نگه دارم***

همیشه دست‌هایی هستند که چشم‌های مرا در می‌آورند که من تو را نگاه می‌کنم.

 

۷-۵ اسفند ۸۸ ـ مطابق با ۲۸-۲۶ فوریه ۲۰۱۰
تورنتو ـ کانادا

 

 

* مصراع عنوان هدیۀ مولاناست.

** دو بیت هدیۀ خواجه حافظ

*** طبیعی است که هر شعری انگار خود، شاعر آن شعر است. این شعر با تغزّل شروع شد اما هرقدر پیش رفت، در بازنویسی‌های متعدّد، حوادث اخیر آن را از راه تغزّل دور کرد و ناگهان حادثه‌ی مصیبت بار ندا آقاسلطان، بر روحیه‌ی تغزّل که می‌رفت ناب شود، چیره گشت. در هر جا که قتل جوان اتفاق می‌افتد، با آیین‌های عمیق و عمومی مرگ سروکار داریم. مرگ را همه حس می‌کنیم. بزرگی گفته است: عشق و اشک را نتوان نگه داشت. ما که بزرگ نیستیم این حرف را راه و رسم زندگی و شعر می‌دانیم. در آینده در دفتری جداگانه نسخه‌های متعدد مسوده‌های این شعر را با خود شعر به صورت کتاب کوچک در اختیار خواهم گذاشت. رـ ب