پرویز اسلامپور پیش از آنکه دیشب در پاریس بمیرد، سالها پیش، چندین دهه پیش مُرده بود و نمرده بود. مرگِ دوبارهی او بازگو کنندهی حقایقِ دورانِ ماست:
همانطور که خودش گفته بود، هیاهو میکنی تا بگویی «زندهای». سر و صدا میکنی. همهمه راه میاندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگتر – به مرگ – پیوسته باشی. اسلامپور معاصرِ هیاهو بود و سکوت کرد.
و اسلامپور معاصرِ فئودالیسم بود. اربابهایی که کوچه پسکوچههای شعرِ معاصر را به نامِ خودشان ثبت میکنند. بر زمینی که هست و نیست، فرمانروایی میکنند. نام و نشانشان را بر کهکشان شعری تحمیل میکنند: شعرِ فلان یعنی «من».
حالا این گزارهی بغرنج را چطور بیان کنیم؟
اگر هیاهو نکنی، اگر فئودال نباشی، اگر دنبالِ سهم نگردی، اگر خودت را تحمیل نکنی، با هیاهویی که هست، فئودالیسمی که رایج است و سهامی که رد و بدل میشود چه میکنی؟
در بازی شرکت میکنی. جزیی از صحنه میشوی. «ربع ساعت شهرت»ات را تمدید میکنی. یا بازی نمیکنی. یا بازی داده نمیشوی.
چه میشوی؟ به کارت ادامه میدهی؟ دلسرد میشوی؟ دست میکشی؟
پرویز اسلامپور دیشب در پاریس به مرگِ طبیعی نمُرد. دهها شاعرِ مثلِ اسلامپور داشتیم که دیگر نداریم. همانها که به دستِ طبیعتِ زمانه کشته شدند. نا-امید شدند. از نوشتن دست کشیدند. حاشیه-نشین شدند. صحنه را ترک کردند پیش از آنکه زندهگیشان را ترک کرده باشند.
در نبودِ اسلامپور به چه فکر کنیم؟ به خیمهشببازی در صحنه؟ هیاهویی که باید؟ شهرتی که میخواهد؟ مصادرهای که میشاید؟
نه.
صحنه و صحنهسازیئی که ویران باید.
گسستی که همین حالا باید.
ما شاعریم. و این یعنی: فئودال نیستیم. من نداریم. سکوت را دوست داریم. با تحمیل-کردن و متحمل-شدن میانهای نداریم. حواسمان به «ما» ست. به این سادهگیها نمیگذاریم یکی از ما کم شود. قربانی شود. مصادره شود. دلسرد شود. از دست برود. کشته شود.
ما شاعر بودیم و نتوانستیم اسلامپور را نجات دهیم.