من بهمین مسائل فکر میکردم و سهم ناچیزم را از این مثله برمیگرفتم. داشتم از زیر میرسیدم به پوست پا؛ و بعد پاها را جدا کردیم و درون سطل انداختیم و دو سطل کوچک روغن داغ را که آورده بودند به زیر ساقهاى بریدهی تیرک مانند گرفتیم و سرساقها را درون روغن نگاه داشتیم. محمود [...]
آگوست 24, 2014
ناممکن
روزگار دوزخی آقای ایاز
ولی هیچچیز در وجود محمود، بدون شناخت و تجربهی قبلی عملی نیست. او همهچیز را خوب میشناسد؛ نبوغ او در شناخت مستقیم و دقیق و عمل مستقیم و یا غیر مستقیم اوست. مثلن او در بریدن پاها شیوهی خاصی را در پیش گرفت. او میدانست که پاها باید بریده شوند. این آن شناخت مستقیم او [...]
آگوست 20, 2014
ناممکن
روزگار دوزخی آقای ایاز
گفت: «چرا معطلی! شروع کن!» و من شروع کردم، ولی نمیدانم چرا بریدن دست چپ از دست راست دشوارتر بود. یعنی دست چپ دشوارتر میبرید. مگر نه اینکه من اینبار راحتتر، فرزتر و قاتلتر بودم، پس چه دلیلی داشت که دست مشکلتر ببرد؟ به محمود نگاه کردم، دیدم او تعجّب نمیکند؛ تعجّب مرا که دید، [...]
آگوست 19, 2014
ناممکن
روزگار دوزخی آقای ایاز
گفت: «ارّه را بیار بالا! » و من درحالیکه پاهاى خشک و لاغر و خاک آلوده وخونآلودهی آن یکى را میدیدم و تماشا میکردم و میترسیدم و آب دهنام خشک شده بود و نفسام در نمیآمد، ارّهی بزرگ و سفید و براق و وحشى را که دندانههای تیز و درشت و خشن و بیرحم داشت [...]
آگوست 18, 2014
ناممکن
روزگار دوزخی آقای ایاز
شعر
چشمبندیست که زندانبانان ایران مثلِ استعارهای بر حقیقت چشمان تو میپوشند [...]
آوریل 28, 2014
ناممکن
شعرهای ناممکن