Google+
ناممکن

دوستِ من، دیگر وقتِ گیتارها، پَرها،
طلب‌کارها، دوئل‌های خنده‌دار بخاطر هیچ، کاباره‌ها،
پیپ‌ها و کلاه‌ها، دیگر وقتِ این شادمانی تکراری
که با آن خوش بودیم، بسر آمده است.

نگاه کن، ای دوستِ نازک دل که کوچک‌ترین خطا
به خشمت می‌آورد، دوستِ لطیف که ظرف‌ها را می‌شکنی،
هوراشیو، وحشت و شوکتِ می گساران،
گوینده‌ی دشنام‌هایی که صد کتاب پر می کنند،

نگاه کن، از هِلسینگورِ مه اندود، چیزی
می‌آید که دلرباییش، به شرافتم، کمتر است
از اوفلیا، این کودکِ محبوب که در شگفت است.

یک شبح است، شبحِ فرمانروا! دستش بسوی مقصدی
نشانه می‌رود، چشمش می‌درخشد و صدای پایش می پیچد،
آه! هیچ راهی نیست تا واگذارمش به فردا.