Google+
ناممکن

aane-margam

دریافت کتاب با فرمت پی دی اف

 

با «آنِ مرگم» موریس بلانشو نوشتارش را به آخر می‌رساند. کتاب در تاریخ ۲۲ سپتامبر ۱۹۹۴ به چاپ می‌رسد، درین روز بلانشو هشتاد و هفت ساله می‌شود.

اتفاق افتاده است: پنجاه سال قبل، در طی جنگِ دوم جهانی، بلانشو تا خودِ مرگ می‌رود، اما نمی‌رود. این «خودِ زنده‌گی‌نامه» یک‌بار در «جنون روز» نوشتن می‌کند و بعد، «آنِ مرگم» به گذشته‌ی مردی می‌رود که دیگر جوان نیست. اول شخصِ مفرد روایت می‌کند، تکرار می‌کند: «می‌دانم». سوم شخصِ مفرد، مردِ جوان است، مردی که هنوز جوان است. انگار این اول شخص – منِ امروز –، آن سوم شخص – منِ جوانِ دیروز – را می‌نویسد.

این‌جا گشایشی‌ست برای شهادت دادن. تاکید می‌کند که به نامِ دیگری‌ست که شهادت داده می‌شود. به نامِ منِ دیروز، به نامِ عدالت، به نامِ همه‌ی آن‌هایی که در تابستان ۱۹۴۴– به جای بلانشو – کشته شدند. من از طریقِ او، از طریقِ آن‌هاست که شهادت می‌دهم، که شهادت می‌دهد.

دریدا، از درهم تنیده شدنِ قصه و شهادت حرف‌ها خواهد زد.

این خانه‌ی خانواده‌گی، این قصر، این «جا»، شخصیتِ اصلی‌ی قصه است. خانه، خانه‌ی «کن» است. جایی که بلانشو را به دنیا آورده و تا حوالی‌ی مرگ، تا جوخه‌ی آتش، همان خانه مانده‌ست. در «آنِ مرگم» بلانشو – خودخواسته – در تاریخ دست می‌برد:

بر نمای سر در، مثل خاطره‌ای ویران‌ناپذیر، تاریخ ۱۸۰۷ حک شده بود. آیا آن‌قدر بافرهنگ بود که بداند این سالِ معروف یِناست، یعنی همان وقتی که ناپلئون، سوار بر اسب کوچک خاکستری‌اش، از جلوی پنجره‌های هگل عبور می‌کرد.

در سال ۱۸۰۶ است که ناپلئون وارد یِنا می‌شود و هگل به فکرِ پایانِ تاریخ می‌افتد. به واقع، برنمای سر درِ خانه‌ی «کن» تاریخ ۱۸۰۹ حک شده است. کریستف بیدان، حدس می‌زند که بلانشو ۱۸۰۷ خودش را می‌دیده که قرار است یک قرن بعد به دنیا بیاید (۱۹۰۷)، یک‌صد سال بعد از ساختِ خانه‌ی خانواده‌گی، یکی به دنیا می‌آید و با دست بردن در تاریخ، پایانِ تاریخِ هگل را زیرِ سوآل می‌برد. خانه، همین خانه‌ای که در پایانِ جنگ، آغازِ زنده‌گی‌اش را زیر سوآل می‌برد.

کتاب با یک اپی‌لوگ تمام می‌شود. تک صفحه‌ای که از تمامِ کتاب جدا می‌شود. در آخرین سطرها می‌نویسد:

تنها احساس سبکی‌ست که به‌جا می‌ماند که خودِ مرگ است یا، برای گفتنِ دقیق‌ترش، آنِِ مرگم از حالا به بعد همآره در انتظار.

عنوانِ کتاب به متن می‌آید و راوی را به سمتِ شخصیتِ اصلی‌ی داستان پرتاب می‌کند و برای کسی که خود را به آندره مالرو و ژان پولآن نزدیک می‌داند، در آخرین لحظه، آخرین هویت می‌شود. اما برای چه کسی؟ برای راوی؟ برای نویسنده؟ درین فاصله‌ست که ادبیات و حرفِ ادبیات از زنده‌گی‌نامه نویسی در امان می‌ماند. در برابرِ طمعِ دانستن – آن هم از خلالِ ادبیات – مقاومت کردن: این‌جا تکه‌ای از زنده‌گی به زبان به نوشتن می‌آید، درست آن‌جایی که زنده‌گی در مرزِ رفتن و از دست رفتن است، آن‌جایی از زنده‌گی که یک‌سره از هر شناختی جداست.

نوشتن. رد. ردی به جا گذاشتن. از آن خانه. از آن خانواده. از چاردیواری‌اش، از اتاقی که روزی نسخه‌ی نخستِ «حُکم مرگ» یا «ایستِ مرگ» را آن‌جا می‌نویسد و بعدها از دست می‌رود. دست نوشته‌ی گم شده بی‌شاهد می‌ماند. نوشتار به خودش واگذارده می‌شود: در غیاب، در غیبت. دوباره می‌نویسدش. از دست رفته را باز می‌سازد.

نوشتن. مثلِ نبض مثلِ ضربان. که به تدریج کم می‌شود، دور می‌شود، فاصله می‌گیرد.

حالا آن خانه‌ی بی سکنه. مرموز و در عینِ حال، معمول، بی کم‌ترین راز. تاریخِ بی‌زمان، که به بیرون، به چرخش‌های بی‌نام، به اجتماعِ بی اثرواگذاشته شده‌ست.

«آنِ مرگم»، تکه‌، قطعه، فراگمان نویسنده‌ای‌ست که بیش‌تر از هرکس به تکه‌نویسی فکر داد و این‌جا، با این تکه، با این قطعه، به قصه‌ی زنده‌گی بدرود می‌گوید. حالا آخر است که انتظار می‌کشد.

کسی که نمی‌تواند برای مرگ شهادت دهد، برای مُردن شهادت می‌دهد.

پرهام شهرجردی