Google+
ناممکن

صد متر خونه با ده متر بالکن، تهویه مطبوع، طبقه پنجم با آسانسور، چشم‌انداز خوب، نورگیر عالی، اتاق خواب‌های بزرگ که تو هر کدومش راحت یک قالی نه متری جا میشه. هزارو هفتصد و هشتاد واحد مسکونی تنها بخشی از جوایز ماست. لحظه‌ای صدا در گوشش پیچید.
آقای سور پشتکی نظرتون چیه؟ پیرمرد جواب میدهد: والله من شوکه‌ام.
مجری لبخند از سر وظیفه می‌زند. خب برای بیننده‌ها بگین چه قدر پول تو حساب داشتین؟
_ده هزار تومن.
تمام جمعیت می‌خندند و بعد برای او دست می‌زنند. کلید را می‌گیرد. لبخند بی‌رمقی تحویل مردم می‌دهد کمی جلوی صحنه می‌آید برای تعظیم کمرش خم نمی‌شود. تنها ادای تعظیم کردن در می‌آورد. پیرمرد از پله‌ها پایین می‌آید. مجری دوباره سراغ قرعه کشی می‌رود و می‌گوید:
گردونه را بچرخون گردونه را بچرخون.
پنجاه سالی می‌شد که در قرعه کشی شرکت می‌کرد. بانک ملی، بانک تجارت، قرض الحسنه، عادی، جایزه‌ای، پلکانی، لاتاری، هر هفته یک برگ. بیشتر از آن هم نه. نه این که نخواهد، بیشتر از آن نمی‌توانست. هر هفته از دستفروش که می‌خرید با خود می‌گفت این هفته، هفته اقبال اوست. در خانه دوری زد همه جا را خوب نگاه کرد. ساختمان ساکت بود. چند واحد ساکن بیشتر در آن نبودند. خانه را تحویل گرفته بود. تصویر آیفون روشن شد. سرایدار ساختمان بود. افغان، متعلق به شمال افغانستان با چشمان و موهای روشن.
_ بله؟
_ آقا آب گرم شیرش کنار در ورودیه.
_ بله.
_ آشغال‌ها را ساعت نه دم در بگذارین خودم بر می‌دارم.
_ بله.
_ ریموت در هم بیاین بگیرین.
_ بله.
_ اسم مدیر ساختمون آقای رفعتیه.
_ بله.
گوشی را گذاشت. لای پنجره را باز کرد. باید وسایلش را در این خانه می‌آورد. خیلی از خانه خالی می‌ماند. هوای سرد سرید و داخل آمد. دو لنگه پنجره تٓقی به هم خوردند. حال دیگر به آرزویش رسیده بود. پایان پنجاه سال آرزویش امروز بود. خانه‌ای که برای خودش بود. دستشویی و حمام جدا، همسایه‌های ساکت. اگر زنش زنده بود خیلی خوشحال می‌شد. همه را خانه دعوت می‌کرد تا خانه‌شان را ببیند. هیچ چیز در زندگی غیر از خریدن خوشحال‌اش نمی‌کرد. اگر یک تلویزیون جدید می‌گرفتند همه فامیل را دعوت می‌کرد تا از برق چشمانش ببینی که الان راضی است.
فریده تو قرعه برنده شدم. یک واحد خونه نوساز اول خیابان سهروردی. نه بابا تخت جمشید چیه. تو چرا همه اسم‌ها را قدیمی میگی. سی سال گذشته. هان. نه بابا پایین سیدخندان. یادت نیست؟ می‌رفتیم کباب می‌خوردیم. آره دیگه همون رستورانه. اسمشو یادم رفته. همه چی‌ش‌ خوبه. شاید اگر این خونه را داشتیم، بچه‌ها این قدر زود نمی‌رفتن شایدم اصلا به خونه و محله کاری نداشتن، حتما مشکلشون با ما بود. خب باید برن دیگه هر دوره با دوره بعدی فرق داره. بهشون زنگ می‌زنم می‌گم لا اقل جلو زنشون یک بارم که شده بیان خونه باباشون. اصلا مگه من چند سال زنده‌ام. می‌رم سه دنگشو میزنم به نام این، سه دنگم به نام اون. پری؟ خب اون که شوهر داره چرا به اسمش کنم. چرا می‌خندی؟ همچین کمم نیست این جا نوسازه صد مترش می‌شه … . متری سه ملیون تومن چه قدر می‌شه؟ بفرما. سیصد ملیون تومن. کمه؟ همین الان کل وسایلم پنج ملیون تومن نیست. چرا غر می‌زنی؟ خب حق با توئه، دختر باید قد پسر ببره. تازه این بینوا که از اون دو تا لندهور بیشتر به ما رسید. نمی‌دونم از قدیم چیزی به دختر نرسیده. خوبه حالا من می‌گم تو شروع نکن. اصلا فعلا که زنده‌ام. هرچند معلوم نمی‌کنه و یکهو میبینی گوز و میدی و قبضتو می‌گیری. مگه آقا جانی نبود. شب از مهمونی اومد. سرو مرو گنده شب خوابید صبح پا نشد. چی؟ بابا ول کن تو هم که هرکی می‌مرد می‌گفتی عرق و تریاک خورد. بابا مرگ دلیل دیگه هم داره. تازه اون عرق هم نمی‌خورد. اهل دود بود. بله که اعتقاد داشت. نمی‌خورد دیگه من دیدم چند بار. خلاصه معلوم نمی‌کنه اما فعلا که هستم. اما شب‌ها می‌ترسم می‌گم نکنه مثل آقاجانی بشم. لااقل دارم می‌میرم یکی باشه یک تکونی بده، همسایه‌ها را صدا بکنه. این طوری بو می‌گیرم. نه بابا زن چیه. تا بیام بشناسمش باید خودمو پوشک کنم و زیرم لگن بذارن. سر پیری بیفتیم ور دل هم دو تایی بیکار از صبح تا شب ور بزنیم. مهم آرزوم بود که بهش رسیدم. دیدی چه قدر بهت گفتم می‌بریم، آخر سر یک روز برنده می‌شیم. حالا مگه چه قدر بود؟ موضوع این بود که تو با هیچ کار من موافق نبودی. نه شوخی کردم ناراحت نشو. الان باید خوشحال باشیم دیگه به آرزومون رسیدیم. هیچی پولشو ندادیم اما صاحبش هستیم.
صدای سرایدار می‌آمدکه در حیاط با تلفنش صحبت می‌کرد. داد می‌کشید، با افغانستان صحبت می‌کرد. مدتی نشست. دیگر آرزویی نداشت. سیگاری روشن کرد. از این که دیگر دلش نمی‌خواست به چیزی برسد دلش گرفت.
فریده دلم گرفته. یک چیزی می‌خوام اما نمی‌دونم چی. اصلا چه وقتی بود که تو رفتی. مگه من چهار سال از تو بزرگ‌تر نیستم؟ مگه هرچی آدم سنش بیشتر باشه، زودتر نمی‌میره؟ حیفه اون سینه‌ها که سرطان بیفته توش. یادته خالی‌اش‌ کردی چه قدر غصه خوردی. فکر کردی دیگه دلمو می‌زنی. چه قدر خنگ بودی. تو شصت سالگی و این فکر‌ها؟ حالا چی بخوام. صبح واسه چی پاشم. معلومه. هیچ کاری ندارم فقط منتظرم بمیرم. یادته یک شب خواب دیدی انگشتت از چشمت رد شده، اون موقع گفتم خواب زن چپه. دیشب یک خواب دیدم عین تو، دستم از تو دماغم رد شده و رفته تو چشمم. بعد وسط شکمم یک سوراخ به این گندگی درست شده، یکهو محسن اومد نزدیک گفت بابا، بابا. همون طوری گفتم: هان. گفت بابا سوراخ شدی؟ گفتم آره چرا وایسادی زل زدی بیا کمکم کن. اومد جلو دستشو از اون تو رد کرد. یکهو  زیر گریه زد. گفتم چرا گریه می‌کنی. گفت آخه سوراخ شدی. حالا کی درست می‌شی؟ گفتم غصه نخور من بهارم رفته پاییز و زمستونم مونده.
چرا حرف نمی‌زنی؟ نخیر دیوونه نشدم. دلم گرفته دارم حرف می‌زنم. خب آدم به آرزوش برسه مگه باید خوشحال باشه. شاید همین که فکر می‌کنی داری براش تلاش می‌کنی قشنگ باشه. خب حالا خونه را چی کار کنم؟ الان به چه دردم می‌خوره؟ اصلا چه فایده؟ فقط اون قالی نه متری‌ها برای اتاق بزرگ بود و لوله‌اش می‌کردیم زیر تخت حالا این‌جا راحت جا می‌شه. فرش جدید چیه؟ تو هم انگار باورت شده من پولدارم. اگر حواسم نباشه ده روز آخر ماه از گرسنگی می‌میرم. تو بودی پول‌ها را جمع و جور می‌کردی، الان سر ده روز پول‌ها تموم می‌شه. این جا پول شارژ زیاده. فریده هوس کوه کردم. تو که هیچ وقت با من نیومدی، تابستون‌ها گفتی گرمه زمستون‌ها سرد. ولی‌ای کاش تا می‌رفتم بر می‌گشتم یک آش رشته درست درمون می‌گذاشتی. خیلی خوب بود که ما این قدر همدیگرو دوست داشتیم. چند روز پیش تو روزنامه می‌خوندم که یک پیرمرد با برق زنش را کشته یا یک پیرزن با بالش شوهرشو خفه کرده. فکر کن پیرمرده هی پاهاشو تکون داده بعد لنگ و لگد انداخته از گلوش یک صدایی شبیه ناله در اومده و پاهاش هی به پایین تخت خورده اون قدر که خون مرده شده. یعنی نشسته روش. ماشالله می‌دونی که سن هر چی بالاتر می‌ره زن‌ها سنگین‌تر می‌شن پیرمردها لاغر و استخونی. فکرشو بکن مثلا بعده چهل سال اون کسی را که یک عمر بغلش می‌خوابیدی بکشی. جونشو بگیری. مگه آدم می‌تونه چهل سال با نفرت زندگی کنه. مگر این که مجبور باشه. این یکی حرفت را که اصلا قبول ندارم. نه مهمل می‌گی. یعنی هرکسی از اون یکی می‌خواد بکشتش؟ اونها اگه زمان خیلی زیادی نگذره خود به خود میمیرن. چرا یک زن باید به یک مرد بگه به من برق وصل کن؟
زنگ خانه به صدا در آمد. یادش رفته بود. گروه تبلیغات قرار بود از چهره او استفاده کنند. گروه که سه نفر بودند بالا آمدند. سور پشتکی موهایش را در آینه مرتب کرد. مردی که کنار فیلمبردار ایستاده بود گفت: آقای سور پشتکی وسایل نیاوردین؟
_ نه.
_ نمیارین؟ اجاره می‌دین؟
_ نه. چی باید بگم؟
_ هیچی بگین اسمتون چیه، چی برنده شدین، چه قدر پول توی حساب داشتین. بعد با یک بچه تو همین خونه خالی راه می‌رین.
_ بچه؟ کجاست.
_ تو ماشین پیش پدر مادرشه.
صندلی گذاشتند. چراغ‌ها را روشن کردند. موهایش را مرتب کردند. شوره‌های روی کتش را تکاندند. صندلی قژ قژ می‌کرد. سه-دو-یک دادند که دزدگیر ماشین به صدا در آمد. همه ایستادند تا صدایش قطع شود.
_ به دوربین با لبخند نگاه کنین. چه قدر قیافه تون عبوس و گرفته است.
_ دل و دماغ ندارم.
_ ای بابا ما کار می‌کنیم آخرش یک خونه مثل شما داشته باشیم.
_ منم خیلی دلم می‌خواست … . پیرمرد گفت.
صدای دزد گیر قطع شد. مرد وسط حرف سور پشتکی پرید و گفت: آقا بریم دیر می‌شه. آماده سه-دو-یک. حرکت.
_ رحیم سور پشتکی هستم برنده یک واحد آپارتمان صد و پنج متری نه نه صد و ده متری در خیابان سهروردی …
_ نه آقای سور پشتکی فقط معرفی، برنده یک واحد آپارتمان، بگین چه قدر پول تو حساب داشتین. همین.
کلافه شده بود و حوصله نداشت. عین میمون سیرک در این چند روز همین طور عکس و گفتگو و تبلیغ.
سه-دو-یک. حرکت.
_ رحیم سور پشتکی هستم برنده یک واحد آپارتمان. مبلغ ده هزار تومان در حساب قرض الحسنه داشتم.
_ لبخند بزنین. بیشتر آهان، عین یک پدر بزرگ مهربون.
آره پدر بزرگ، نمی‌دونم نوه‌هام چه شکلی هستن. بهتر حوصله شون را هم نداشتم.
مرد گفت بچه را بیارین. مرد سوم پایین رفت. سور پشتکی از روی صندلی بلند شد و گفت: کارم تمومه؟
_ فقط یک پلان با بچه مونده.
لب پنجره ایستاد. پدر بچه در ماشین نشست و مادر او بالا آمد. پسر تپلی بود. خیلی خوشگل‌تر از بچگی‌های هومن، او هم تقصیری نداشت به خود سورپشتکی رفته بود. پسر بالا آمد. چشمان روشن و موهای لختش روی پیشانی‌اش زیبا ترش کرده بود.
فریده این بچه چند سال از من کوچکتره؟ خیلی. اون الان راحت زندگی می‌کنه می‌دونی چرا؟ چون آرزو نداره که اگه بهش رسید غصه بخوره اگر نرسید هر وقت بهش فکر کرد آه بکشه. حرف‌ها می‌زنی دوباره یک عمر پول بگذارم تا تو قرعه کشی برنده سفر بشم. اصلا دیگه عمر من نمی‌رسه. اونم تازه با اقبال تخمی من که مطمئن هستم یه جا اشتباه بود و زمین و زمون یه جور دیگه چرخید که من برنده شدم. حالا کجا برم؟ مکه که گرمم می‌شه تو فکر می‌کنی جونشو دارم؟ کربلا هم که راه و بیراه بمب می‌گذارن. نه، چاره من سفر و این چیزها نیست. کاشکی این جا بودی دو تایی با هم حرف می‌زدیم. هر کی با اون یکی قرار می‌گذاشت کارشو تموم می‌کرد، البته بدون این که اون یکی بدونه. مثلا تو به آش رشته یه چیزی می‌زدی بدون این که بدونم تموم می‌کردم. این طوری نه از مردن می‌ترسیم نه حسرت آرزوهای داشته و نداشته‌ام را می‌خوردم. ولی من تو را چه جوری می‌کشتم؟ نه اصلا کار من نیست من آدم این حرف‌ها نیستم. پسر بچه بالا آمد. از همه خجالت می‌کشید. خودش را پشت مادر قایم می‌کرد. مادر به همه سلام کرد و رو به پیرمرد گفت:
_ حاج آقا مبارک باشه.
_ ممنون.
_ به خوشی استفاده کنین.
_ ممنون.
به پسر بچه گفت: مامان بیا این طرف. برو پیش آقا وایسا تا فیلم بگیرن زود بریم پارک. فیلمبردار گفت: تا حالا کار نکرده؟
_ چرا. روغن نباتی بوده، پفک بوده، بانک ملی هم بازی کرده.
_ خب پس عمو تو که یک پا بازیگری چرا خجالت می‌کشی. باید کم کم یخش باز بشه دیگه کسی از پسش بر نمیاد. سور پشتکی به او لبخندی زد.
مرد به پیرمرد گفت: متنی که روی تصاویر می‌آید این طوریه، می‌خونم که حستون بهتر بشه (شروع کرد به خواندن) : گاهی وقت‌ها آدم‌ها فکر میکنن که پیری خیلی دوره. گاهی وقت‌ها بچه‌ها از ما بزرگتر‌ها توقع آینده را دارن. درخت زندگی هر روز یک شکل نمی‌ماند. از الان به فکر آتیه فرزاندانمان باشیم. با ما به آرزوهایتان نزدیکترید. زندگی دکمه بازگشت ندارد.
اشکی از گوشه چشم سور پشتکی پایین آمد. پشتش را به آن‌ها کرد و اشک را پاک کرد. مرد با تعجب نگاه کرد. بچه کم کم در سالن راه افتاده بود. باد شروع به وزیدن کرده بود و محکم خودش را به پنجره خانه نوساز می‌زد. مرد حرکت را به آن‌ها گفت تنها از انتهای سالن به طرف دوربین می‌آمدند. پیرمرد لبخندی به بچه می‌زد. دستی به سر بچه کشید و به او آبنباتی داد و با هم رفیق شدند.
_ سه-دو-یک. حرکت.
دست در دست هم شروع به راه رفتن کردند. باد زد در دستشویی که نیمه باز بود محکم به هم خورد و همه از جا پریدند. چند بار گرفتند و آخری خوب شد. وسایل را جمع کردند. مرد خداحافظی کرد. سرایدار دوباره بلند صحبت می‌کرد. از پنجره کوه را نگاه کرد: باد هوا را تمیز کرده بود و تا آن ته معلوم بود. چراغ‌های قهوه خانه‌های روی کوه تک تک روشن می‌شدند. هوس آش رشته کرد. لب شومینه نشست از جایی صدای گنگ تلویزیون می‌آمد که همراه شد با صدای خنده. سرش را تکیه داد. خوابش می‌آمد اما ترسید که بخوابد و خواب فریده و تن سوراخش را ببیند.

شهریور ۸۹