Google+
ناممکن

اگر چشم‌ها – چنان که می‌گویند – دری به روح باشد
اگر انسان در چشمان اوست که دیده می‌شود
پس کار آدمی دیدن است
و چشم هم چشم‌انداز است و هم ابزار چشم‌اندازی
اما چشمی که به چشم می‌نگرد چیست؟
آیا این دیدنِ دیدن است یا دیده شدنِ دیدن؟
آیا چشم، شاهِ صورت است؟
وقتی دهان سخن می‌گوید
چرا به چشم می‌نگریم و نه دهان
اگر چشم ببندیم و گوش دهیم
آیا این صدای صورت است که می‌شنویم یا صدای تن؟
پس عشق آیا حکومت تن‌ها نبود
وقتی چشم باز بود و نمی‌دید و گیج می‌خورد؟
ای یارِ بی‌دیدن
بشنو چیزی سخن می‌گوید:

وقتی سلامتی همان آزادی است
سیماشناس در پس چهره‌ها هیچ نمی‌جوید
سطح، سطحِ بی‌پایان بازتابنده
که عمق را چون عرق بر پوست می‌آورد

سیما شناس خود چهره ندارد
حتا به سگ تعظیم می‌کند
آن بیننده‌ی با بینی
و به چهره‌ی دوست‌اش می‌اندیشد
آن که دیگر باید پوسیدن‌اش شروع شده باشد
که مرگ نخست به چشم داخل می‌شود، آنگاه به تن
بعد دستها را به هم می‌مالد و
پیش خورشید می‌گیرد.

این خانه این خانه
که بیشتر به حیاط کلیسا می‌بَرد زیر آفتاب
تو را چه سفر بُرد
چه سفر بُرد با گوشه‌ها با طلوع‌های بی‌هنگام با تب
که بدانی خون چیست
جان چیست
حوادث تن کدامند

عینهو سگ
که می‌رقصد و می‌رقصد و بعد بی‌قرار می‌شود
روز به شب می‌رسد
ما می‌رویم توی بغلِ دشت‌های مرکزی
سر می‌نهیم و لَخت می‌شویم
شگفت و غافل‌گیر از نور
هرچه می‌گذرد بیشتر می‌فهمیم که زندگی یک روز است و یک شب
مدام فقط یک روز است و یک شب
نوعی دورخیز
نوعی سیاق هندسی
نوعی سبکدار از زمان که به خورد می‌رود و عادت می‌شود
و هربار یکه خورده از عادت به هم چشم می‌دوزیم
دنبال هم می‌گردیم
هربار می‌کوشیم درون‌مان را در چشم‌های هم به یاد آوریم
اما طنینی سهمناک به گوش می‌رسد
از حرکت یک کشتی
دریا چیز‌هایی می‌آوَرَد
و چیز‌هایی می‌بَرَد.

به او گفتی در آن اتاق سیصد و چندم بیمارستان
که از مرگ به او بگریزی
و سرازیر شدید از پله‌ها دوان شتابان از دو سو
و بخت‌تان آتش راهنما بود
که حول‌اش هرکس خود را با دیگری اشتباه می‌گرفت
این عشق بود
که چهره را می‌زدود نه تاریکی

چه ساعتی ست؟
ساعتی که سگ، قوز کرده به پهلو می‌خوابد می‌لرزد
و چهره با مکثی آهنین و دردبار به سر سنجاق می‌شود
چه ساعتی ست؟
ساعتی که همه از بودن دست می‌کشند و
ترس‌ها ماهرانه بر تن نصب می‌شود
و کسی می‌گوید من
به نیابت از همه
چه ساعتی ست؟
آن دم که برادر‌ت تو را بر شانه می‌بَرَد
سمت خانه‌ی مارگیر‌ها
و از چیزی مست است که تو نمی‌دانی
می‌خندی و چشمانت ستاره می‌زند
خنده‌ای هست بزرگ که نمی‌شود تنها خندید
می‌خندید شما
می‌خندید و
معجزاتی بی‌دریغ‌تر از خورشید
تن را می‌شوید در شب
می‌خندید و
به دور می‌روید درون هم.