و آنوقت به کمک هم زبانش را بریدیم، بدون آنکه دستهامان بلرزد، بدون آنکه کوچکترین اشتباهى بکنیم؛ و با بریدن زباناش، دیگر چه چیز او را بریدیم؟ با بریدن زباناش، وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را براى او بدل به خاطرهاى در مغز کردیم و او را زندانى ویرانههاى بیزبان یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوت ما را فقط در مغزش زندانى کند؛ هرگز نتواند از آن چیزى بر زبان بیاورد. با بریدن زباناش، او را زندانى خودش کردیم. او زندانبان زندان خود و زندانىی خود گردید. او را محصور در دیوارهاى لال، دیوارهاى بی مکان، بیزمان وبیزبان کردیم. به او گفتیم که فکر نکند و اگر میکند، آن را بر زبان نیاورد، چرا که او دیگر زبان ندارد؛ زبانی که در دهاناش میچرخید و کلمات را با صلابت و سلامت، و اندیشه و احساس تمام از خلال لبها و دندانها بیرون میداد، از بیخ بریده شد و زبان لیز پوشیده به خون، خون تازهی نورانی، در دست محمود ماند؛ و محمود آن را داخل طشتى انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آنگاه کلمات از بین رفتند، و او حرف و صدا و کلمه و نطق و بیان را فراموش کرد. سینهاى شاد تغزلى، شینهاى جشنهاى نورانى، پهاى پولادین و بهای برنده و دالهاى درد افکن را فراموش کرد؛ تهاى تف برفهاى فلاکتبار را و چهاى چلچلهپرداز پرندههاى پرواز را، میمهاى مقدّس و نونهاى عاشقانه و الفهاى سرو آسا را؛ حروف، حروف نستعلیق ابروسان را فراموش کرد. رابطهی بین حروف را به صورت خون، جریان نورانى خون درآورد و آن را ناگهان از خلال لباناش رها کرد و بعد تمام رابطهها را فراموش کرد؛ با مغزش رابطهها را بلعید، قفلهاى کر و لال بر آنها زد و در حجرههاى بیزبان سکوت مخفى کرد. زباناش از حرکت باز ماند و بدل به گربهاى سر بریده شد، در طشتى که خون داشت بر آن میخشکید. حرکات هنرمندانهی زبان در فضاى محدود دهان، در سکون و سکوت مطلق در غلتید. زبانى که زمانى باز شده بود و یک یک صداها را تقلید کرده بود از صداى پرندگان، مادرها، پدرها و جریان آب و حرکت برگها؛ زبانى که بعدها خود را از نوازش سرشار کرده بود و فرزی و چابکى و زندگى یک پرندهی تازه به پرواز در آمده را پیدا کرده بود؛ در کودکى راه افتاده، کتابها. کتابها را تلفّظ کرده بود؛ اوایل آهسته و با زحمت و کنجکاوانه، و بعدها به چابکى، به سادگى، و هنرمندانه. هر کلمه همچون آفتابی در ذهن راه یافته، آن را شعلهور کرده بود؛ و در نسوج مغز، احساسهاى خفته، اصیل و خلّاق بیدار شده بودند و از کلامی به کلامی پل بسته بودند؛ و زبان خود را به جلو رانده بود، به کنارها رانده بود؛ و زبان، مغز را ادا کرده بود. زبان در دهان هنرمندانه راه افتاده بود: از کوچهاى به کوچهاى حرکت کرده بود. به زنى گفته بود: «دوستت دارم» به مادرى گفته بود: «مادر!»، به پدرى گفته بود: «پدر!»، پسرى را با یک «چطورى؟» نوازش کرده بود و به دخترى، کفترى را نشان داده، گفته بود: «کفتر! کفتر!» و دختر کوچک اداى او را در آورده، گفته بود: «کفتر! کفتر!». زبان مثل روحی تسخیرناپذیر ولی تسخیرکننده، به جدارهاى دهان از سه سو فشار آورده بود؛ و دهان برسر جادهها، در برابر اجتماعات کوچک باز شده بود و زبان زرّین حرکت کرده، گفته بود: «آزادى!» و آنگاه حرکت کرده، بر سر چهار راهها فریاد زده بود: «آزادى!» و تجاوز، آرى، از خطّههاى محدود جغرافیاى چهار راهها تجاوز کرده بود و در میدان نعره برداشته بود: «آزادى!» و حنجره، آن بلندگوى بزرگ طبیعى، زبان را بهسوى عظمتى بینظیر رانده بود؛ و، مردى که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پاهایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود: «آزادى!» و ما با یک قیچى، او را به درون حافظهاش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زباناش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم. من و محمود. نه! محمود و من، نه! من و محمود، نه! محمود و من، زبان او را بریده، در وسط طشتى که بر آن خون حلق او داشت میخشکید، انداخته بودیم. و حالا دهان او پر از خون بود و محمود فریاد میزد: «غورت بده!» و او نمیتوانست غورت بدهد؛ چرا که دهناش پر از خون بود و محمود برای آخرینبار فریاد زد: «غورت بده!» و با دستارچهاى که به من داد، گفت: «دور دهنشو تمیز کن!»؛ و او نتوانست غورت بدهد و خون، خونى به کف آلوده به بیرون ریخت و من با دستارچه خون قى شده را تمیز کردم. و موقع تمیز کردن، او که آن بالا بود، ناگهان چشمان بستهاش را باز کرد و من که در برابر او ایستاده بودم، او را نگاه کردم. صورت من در چشمهاى او منعکس شده، بود. ولى او با چشمهایش، از پشت صورت منعکس شده، مرا نگاه میکرد. چشمهایش، مثل زندانیانى که از دو سوراخ بیرون را نگاه کند، از حدقهها مرا نگاه میکردند. او واقعیت عجبیبی یافته بود. نگاهاش را نمیتوانم بگویم که پر از خشم بود، یا نفرت، یا تسلیم، نگاهاش فقط مرا نگاه میکرد. نمیتوانم بگویم که در آنها التماسى، عجزی و یا فریادی نهفته بود. نگاهاش فقط مرا نگاه میکرد. نمیتوانم بگویم با من بود یا بیمن؛ مرا میخواست یا نمیخواست؛ چیزى میدانست یا نمیدانست. نگاهاش فقط مرا نگاه میکرد؛ مثل دو چشم یک زندانى که آخرین نگاهاش را به بیرون، نه به بزرگى و عظمت بیرون، بلکه به بیرون، تنها به دلیل اینکه بیرون فقط بیرون است، نثار کرده باشد حرکتى در نگاهاش دیده نمیشد؛ نگاهاش مرا نگاه میکرد. چه واقعیتی این چشمها پیدا کرده بودند! حدقهها مثل دو سنگ تو خالی بودند که در آنها زمرّد به خون آلوده نصب کرده باشند و ابروهاى پر پشت، انگار در دو طرف پیشانى از موى قهوهاى و سرخ و شتکهای خون و عرق بافته شده بودند. ولى هیچچیز با واقعیت زلال و لایزال آن چشمها برابرى نمیتوانست بکند. محمود که از نردبان پائین رفته بود، فریاد زد: «پلکهاشو بنداز!» ومن دست خونآلودم را بالا بردم و پلکهایش را بستم؛ و نگاهی که مرا فقط نگاه میکرد، دیگر نگاه نکرد. با دستارچه دور دهان و ریشش را که اینک از جلو به سوى من میرست، تمیز کردم. از پلهها پائین آمدم. محمود گفت: «میدونستم که زبونش دخلشو در میآره»؛ گفتم: «آره!» و آنوقت محمود نیزهاى خواست، به همان مهارتی که همه چیز را میخواست، و همینکه آوردند، نیزه را در زبانى که میان خون لخته بسته افتاده بود، فرو کرد و زبان را با نوک نیزه بلند کرد و دستش را بالا برد و طبق عادت ملّی، آن بالا نگهداشت و فریاد زد: «مرد! اینهم زباناش!» و مردم شروع به شادى کردند و فریاد زنان و شادیکنان، فراشها را به کنارى زدند و جلوتر و جلوتر آمدند و ما سه تن، من و محمود، نه! نه! محمود و من و مرد مردهی بسته به چوببست را در میان گرفتند؛ نخست به من نگاه کردند، همینطور خندان خندان، و بعد به محمود، همینطور خندان خندان، و بعد به شمایل مرد بالاى چوببست، همینطور خندان خندان؛ و آنقدر خندیدند که نزدیک بود از خنده رودهبر بشوند و دیگر جلوگیرى از خندهشان ممکن نگردد و سلامت و سعادت ملّی بهخطر بیافتد؛ و لحظهاى بعد شیپورهائى از چهار گوشهی بیابان به صدا در آمد، خندهها ته کشید و مراسم رسمی جشن آغاز شد؛ و بلافاصله بعد از شروع مراسم، مردم که داشتند جسد را بهتزده نگاه میکردند، عقب عقب رفتند. آنها در برابر این پیروزىی بزرگ تاریخى فقط میتوانستند اوّل بخندند و بعد بهت کنند. بالاخره آنها باید در برابر این لحظهی تاریخى قرار میگرفتند؛ و اینک چیزى بزرگ، چیزى که در کنه ضمیر آنها رسوب کند و با حالتى تهوّعآور، با حالتى فلج کننده آنها را دگرگون کند، چیزى که چون میخى تیز نسوج روح آنها را بدَرَد و سوراخ کند و متلاشى کند و پیش برود، در برابر آنها قرار گرفته بود. آنها نخست در یک بینهایت منفجرشده بودند؛ در بینهایت خندیدن، خندیدنى همهگانى و جامع و کامل، منفجر شده بودند؛ و چون خندیدنشان سکرآور و مستیبخش بود، براى لحظهاى در منتهاى هیجان، لب و دندان و چشمها و شکمهایشان به حرکت در آمده بود، خون در قلبها بهجوش آمده، به گوشها، چشمها و گونهها جاری شده بود؛ و آنها، در حالیکه پرههاى دماغشان، از تشنج خنده پهنتر میشد و میلرزید، برجاى خود میخکوب شده بودند؛ و بعد گوئى دستی بزرگ، شانههاى آنها را که گوئی در خواب بودند، گرفته، تکان داده، بیدارشان کرده بود و ناگهان آنها، با همان لب و دهانِ باز و حدقههاى سرخ و صورتهاى متشنج از خنده، به خودآمده بودند. البتّه شاید هم به خود نیامده بودند، بلکه دستی بزرگ از آسمان فرود آمده، یا از زمین بهپاخاسته بود وخندهی همگانى آنها را از صورتشان پاک کرده بود و آنها قدم در نیمکرهی بینهایت دیگر، قدم در آن بینهایت بهت گذاشته بودند. آنها با خنده جلو آمده بودند، خندهشان را گستردهتر و همهجاگیرتر کرده بودند؛ از لب و دهان خود تجاوز کرده، حتى فضا، فضاى آزاد را خندانده بودند؛ و بعد ناگهان آن دست نامرئى که معلوم نبود زمینى یا آسمانى است، خنده را با یک حرکت از چهرههاى متشنج آنها پاک کرده بود؛ و البتّه معلوم بود که اگر خنده از چهرهای پاک شود ولى حرکات خنده بماند، جز بهت، جز یک سنگینىی خفقانآور، خفقان دریاهائى که در ساعت پنج بعدازظهر پائیز به ابرهاى تیره پوشانده میشوند، چیزى نخواهد ماند. دستی امواج خنده را روبیده بود و آنچه مانده بود، جز بهت چیز دیگرى نبود. امر بینهایت اوّلى، انفجارى بود بهسوى بیرون، بینهایت دوّم هقهق ترسآور و پرتشنجى بود بهسوى درون؛ منتها هقهقى که صدایش را کسی هرگز نشنود، هقهقی که صدایش را حتى خود گرینده هم نشنود. در وسط این دو بینهایت، در برزخى میان جهنّم خنده از یکسو و جهنّم بهت از سوى دیگر (بهشت که هرگز!) آنها کوشیده بودند چیزى از سرنوشت خود را بفهمند و به همین دلیل به شکلى موزون، مثل ارتشى که محیلانه عقبنشینى میکند تا برگردد و دشمن را غافلگیر کند، آنها عقب عقب رفته بودند، مبهوت و مغلوب؛ و گوئی هنگام عقبنشینى سعى کرده بودند به چیزى بیاویزند، به چیزى که مفهومی غیر از مفاهیم عادى از قبیل زندگى و مرگ، قتل و شهادت داشته باشد؛ چیزى وراى این مفاهیم روزمرهی فردى که درآن اثرى از جامعیت سرنوشت آنها به روى تاریخ، یا زمان، یا آینده وجود داشته باشد؛ چیزى که به خندهی پرتشنّج آنها و بهت ساکت آنها بتواند مفهومی نه ساده، بلکه مفهوهى عمیق، ولى روشن و درخشان بدهد. آیا آنها توانسته بودند در آن لحظه به چیزی دست بیابند؟ البته آنها کوشش خود را کرده بودند، کوششى براى رهائى از مسخ شدن در حیرت و بهت بهعمل آورده بودند؛ کوششى کرده بودند تا شاید خود را خلاص کنند؛ منتها معلوم نبود که آنها خواسته بودند خود را از دست چه چیزی نجات دهند؛ و معلوم نبود که اگر چیزى وجود داشت که آنها میخواستند از آن نجات یابند، بالاخره قدم بعدى آنها قرار بود از چه قماشی باشد؟ قرار بود آنها خود را بهسوى چه نیروئى، غیراز این نیروى مسخ شدن در بینهایتهاى مثبت و منفى بسپارند؟ ولى آنها هر قدر کوشیدند، نتوانستند در برزخ این دو بینهایت، یا دو جهنّم، به مفهومی دست بیابند. کوشش آنها همچون ریگی بود که از لای انگشتان فرو میخزید و به پائین میریخت. آنها نتوانستند به چیزی دست بیابند. کوشش بیفایدهشان با همان عقبنشینی، به اوج نه! به ضّد اوج رسید، و موقعی که صدای محمود شنیده شد که فریاد میزد: «یک چارچرخه بیارید! آنها از خواب بیدار شدند؛ از خواب در آن بینهایت بهت موزون به خود آمدند؛ اطراف خویش را نگریستند؛ یکدیگر را نگاه کردند؛ حتا چشمهایشان را هم مالیدند؛ شانههایشان را تکان دادند و به جاى بهت، ایندفعه تعجّب کردند که چرا بهت کردهاند. آنها یکدیگر را نگاه کردند و کوشیدند حرف بزنند؛ ولى نتوانستند. آنها فقط به یک تفاهم فیمابین پى بردند؛ به تفاهمی که ناشى از اشتراکى نامرنى بود، پى بردند. تعجب کردند که چرا بهت کردهاند. یکدیگر را نگاه کردند؛ همهچیز یادشان آمد. پیش از آن تحت تأثیر کدام افسون و یا افیون بودند، معلوم نبود؛ ولى یکدیگر را که نگاه کردند، یادشان آمد که کجا هستنند، چکار کردهاند. چه باید بکنند و در کنار چه کسانى چکار باید بکنند. من و محمود را هم بخاطر آوردند؛ و محمود را که دوباره فریاد زد: «یک چارچرخه بیارید!» به خوبی بخاطر آوردند؛ و آنوقت خوب تکان خوردند و دوباره به پشت خط تعیین شده بازگشتند، فراشها دوباره برگشتند سرجاهاشان، و در برابر آنها پشت به ما ایستادند و مردم در پشت خط تعیین شده صف کشیدند. لبخندى از تفاخر بر لبهاشان پیدا شد. افتخار مثل مگس داغ نشانى بر سینهشان نشست و آنها رهبرى شدند، در افتخار، در احترامی منظم و منضبط غرق شدند؛ پشت خط تعیین شده، خطى که گوئی نه محمود، بلکه سرنوشت براى آنان تعیین کرده بوده ایستادند؛ پر از افتخار، خستگى ناپذیر، راضى و سالم، سالم مثل سگهاى وفادار، چون سگهاى وفادارى که حتا پس از قحطى کشیدنهاى طولانى هم، باز به ارباب بیرحم خود وفادار مانده باشند. و موقعى که محمود فریاد کشید: «یک چارچرخه بیارید! آنها احساسی حاکى از انتظار از خود نشان دادند، احساس اینکه چارچرخه دچار چه سرنوشتی خواهد شد؛ چرخهایش آیا حرکت خواهد کرد؟ و چه کسى یا کسانى بر روی چارچرخه قرار خواهند گرفت؟ و اصلاً این شئ عجیب یعنى چارچرخه، چه راههایی را در پیش خواهد گرفت؟ اشیاء، آنها را بیش از انسانها تهییج میکرد؛ و آنها به شنیدن کلمهی «چارچرخه» گوئی دهانشان باز مانده بود.