تجربهی کوما یک چیز است، نوشتناش چیز دیگری. «ناممکن» را با کدام حرفها مینویسیم؟
فیلیپ لاکو لابارت (۲۰۰۷-۱۹۴۰)، این تجربه را زندهگی کرده. و این زندهگی را در چند خط خلاصه.
در جوانی، حوالیی ۱۹۶۵، داستانی را آغاز و عنوان «زوال» را برایش انتخاب میکند. حوالیی ۱۵ ژانویه ۲۰۰۷، وقتی از دومین کومایش بازمیگردد، خطوطی که در پی میآید را روی کاغذ میآورد. در فاصلهی چهل سال چه اتفافی میافتد؟ لاکو لابارت از نگارش «زوال» دست میکشد امّا خودش راهیی زوال میشود. این خطوط در بیمارستان نوشته شده، در ضرورت، در واپسینها. پیشتر تصمیم گرفته آن قصّهی ناتمام را از سر بگیرد. دیر است. وقتی نمانده. این خطوط را به عنوان موخرهی همان قصّه مینویسد. موخرهای بر خودش. باری، همیشه سعی میکنیم تجربه را بنویسیم. گاهی تجربه فراتر از نوشتار است. گاهی تجربه به تمامی نوشته نمیشود. نیمی نوشته، نیمی در زوال نانوشته میماند. در کوما، در خود-از-دست-دادن، در بازگشتن. در بیهوش شدن. در به هوش آمدن. رفتن و باز آمدن. دیگر بازنیامدن. چطور میشود «حاد» را نوشت؟ چطور میشود بازنیامدن را نوشت؟ چطور میشود بازنگردی و بنویسی؟ وقتِ نوشتن کجایی؟ آنجایی. جای دیگری از هستی: رو در روی نیستی. ناممکن است. اما «ناممکن» را با کدام حرفها بنویسیم؟
شاید به کمکِ «هستیی شاعرانه». شاید با پذیرفتنِ این ریسک: در وضعیتّی پیش از جریانِ هستی قرار گرفتن. مثلِ او که در کوماست. نه هست و نه نیست. هر لحظه میتواند بیاید این خطوط را بنویسد. برای همیشه برود. یا نیاید. یا نرود.
زوال
دوبار مُردم. در فاصلهی چند ماه: ۲۵ می ۲۰۰۶، ۲۹ دسامبر همان سال. هربار، با استفاده از قویترین امکانات من را به هوش آوردند ـ اصطلاحیست که استفاده میشود ـ هوشیارم کردند، یعنی من را به تمامیی این دنیا بازگرداندند، دنیایی که هست چون اینطور به نظر میآید، بدون کوچکترین استثنایی. اما هربار این حس نهانی در من بود: آنچه خود را دنیا میخواهد و خود را دنیا مینامد، پیش از آن که وجود داشته باشد (پیش از آنکه حاضر شود)، بوده، هستی داشته. هستییی که به شکلی نامحسوس پیشتر از هستیی کل بوده است.
این سوی دیگرِ زوال بود. حذف وضعیّتِ موجود بودناش – این ناممکن بودهگیی مطلق. در مجموع، به شکلی نهانی، ناممکن برایم ممکن شد («…درخششی و بعد شب…»)، با این نشانه ناگهان شرط هستیی شاعرانه را بازشناختم. مساله گذر از ظواهر نیست (دقیقن ظواهری در کار نیست)، که خطر کردن و قرار گرفتن در جاییست که منشاء پیدایش است، که همان همه چیز است.