آری!
به شما بدهکارم!
شعری ننوشتم که بخندید
شعری نرمتر از پر و خامه
شعری چنان،
که به رقص آیید و آب
وقفهای
در سَیَلانِ اندامتان باشد
من که وقت نداشتم برای این حرفها
معذور
برخاسته رأس شش و چهل دقیقهی بامداد
ساکن تهران
حقوق مُکْفی
خائن
در آغوش معشوقهای که گهگاه میگفت:
« تو هیچ فرقی نکردهای گُه! »
من اما گُهی بهتر شده بودم
و گُهی بهتر است
که بوی بدتری بدهد:
متولد تهران
شصت و چند خورشیدی
با کوپن پنج نفرهی روغن در لرزشِ خفیفِ صدا
پارهام
و این کنایه از مصائب روزگار نیست
که هر روز از مدخلی خون میآید
من چشمهای سرخ
من دهان سرخ
من
گوش و پوست و مقعد سرخ
ول در خیابان
دانشگاه
جوان
با گوشتی نرم
گوشت سیاه
غرق در لختههای خون زیر انجماد پوست
گوشتِ پخته با برق
وقتِ فرودِ باتومهای الکتریک
شوکّی که مردگان را زنده میکند
و زندگان را زندهتر
آنگونه که میمیرند…
مردگان در کافه
در رختخواب
پشت پلی استیشن و علف
او جیغ میزد: کثافت! کثافت!
من اما در آرامترین جای دهانش داشتم سیگار میکشیدم
-هیچکس اینگونه به نام اصلی صدایم نکرده بود-
من
تنی از اژدها، که نباید مُثله کرد
با دو مار بر شانه
که از مغز کوچکم خوراک دارند
من
پنجه فرو برده در پهلوی خویش
-گویی که مهر، ماه را صید کرده بر کتیبهها-
من
دود و بهمن لول
پیشکشِ اجابتِ باران
آسمان اگر بودم
در ریههای سوختهام میگریستم
در فرود دندان آسیا بر سنگ ریزههای داغ نان
بر شانههای او که در مسیر خانه چیزی را تف میکند بیرون
تا چند گرم سبکتر باشد
او که نسبتش با حقیقت اصوات مخدوش است
هدفونش را در میآورد
نمیشنود
دهنها تکان میخورد، نمیشنود
در عقب تاکسی باز میشود و موتوری با شصت کیلومتر سرعت میخورد به آن، نمیشنود
مارادونا دارد اشک میریزد گوشهی اتاق، نمیشنود
مارادونا !
مارادونای محروم، که هر بار گل زدنت را دیدیم و از شعف غریو سر دادیم
ما که نبُردیم
اما
چگونه تو از یادمان بُردی که باختهایم؟
مارادونای محصور
لکنت گرفتهی محروم، در حضور مشتاقان!
چرا گریستی بعد از گُل؟
نمیشنوم!
پوسترت را میکَنَم از دیوار
و نامت
آرام آرام
چون پرچمی لعن خورده رنگ میبازد در آفتاب…
من دو بالِ فرشته بر اندامی بازیافت شده از پسماند
نشسته در مترو
مطلبی در رثای انقلاب و معاشرتی نو پا با دختری خوش اندام را
پیش میبرم با هم
بو میدهم، از شما چه پنهان است؟
شما که آنکادرید و «خاک بر سرش» را مشدّد ادا کردید
شما
دوشِ ادکلن بر کیسهی زبالهی پوست
شما که یک جا زخم میخورد بر تنتان
و مار و عقرب از شکافش هجوم میبرند به گالریها
سالنهای تئاتر
خیریهها
سلفی بگیران چاق
بغضکردگان در سطور تخمی شعری کوتاه
(تخمی!
آنطور که حق مطلب را جور دیگر ادا نتْوان کرد)
تو اما چه خواندی در آن میان
که ناگهان خیره ماندی به آسمان و دهانت از ابر پُر شد
آبیِ مبهوت
در سوتِ ممتدِ اخراج
آنقدر آبی، که قرمز جیغ میکشید در آن میان
مارادونای زیبا
در لغزش عرق بر سینه و گردن
-وقتی که سلانه سلانه به سوی رختکن قدم برمیداری-
یک روز برای دریبلِ آخَرَت نوحهای خواهند نوشت
برای آن انگشت اشاره، رو به دوربینها
برای بلندگوی دستیات، در ازدحام توپخانه
و ما از نو عضلات تو را صدا خواهیم کرد
بر سکوها
در مسیر استادیوم
با دود سیگار در صورت یکدیگر
ای تندیسِ شرافت ساخته از سطلهای شلعهورِ آشغال
ما که پارهایم
تو از کجا دوباره شوت خواهی زد؟
ما
سر و دستی از انسان
بر بدن ورزیدهی یک اسب
ما
دویدن مادام در مزارعِ قرمزِ فلفل
ما
شقّهی عظیم گوشت
که چیزی شبیه من جدا شده است از آن
چیزی شبیه ماشین
از چیزی شبیه دهانم اگر گذشت
کسی هست که پیاده شود
و تکّههای مرا از میدان ولیعصر بردارد؟
من
صلات روز دهم در تمثیل
من
گربهای که نمیدانست برود یا برگردد
مکث کردم و در چشمهای راننده خیره شدم
– کسی هست؟
صدا در فکّی شکسته میپیچد
– کسی هست؟
نمیشنود
– کسی هست؟
گربهای ران منفصلش را میلیسد
پخش شدهام بر زمین، آواز میخوانم:
من پاره
من پاره
من پارهام دیگو! میفهمی؟
دیگوی خسته!
خمیدهپشتِ سپیدموی در انبوهِ درختانِ شعلهورِ روزنامه بر حیاطِ خلوتِ اختر
توپ را بگیر و دوباره دریبل بزن
گلّههای رم کرده را بشکن
بزن به صفوف آنان که دارند میدوند به سمت ما و
چشمهاشان باتلاق گاوخونیست
بتاز و توپ را برسان به من
من که سوراخم و وقت اضافه کافی نیست
من
سرخ سیاووشان در فصل فراوانی
من
هفت گاو لاغر با دهانی پُر از هفت گاو فربه در مَجاعَتی طویل
من
دوست داشتماش، امّا
بوی خوش نمیدادم
مرا بشوی!
دستها را واگنها را چشمهای مذابِ ریخته را
خدا را خدا را خدا را مرا بشوی
زندگی دائمیست دیگو!
میشنوی؟
توپ را بلند بفرست