Google+
ناممکن

 جستاری در باب معنای یک پرسش

کتیبه‌ای را تصوّر کن در موزه‌ی تهران که در آن با حروف میخی عصر هخامنشی نوشته‌اند «هرطوری می‌خواهی سوال کن» ، این جمله به چه معناست؟ و بعد گروهی بیایند کنارش ژست بگیرند و عکس‌های سلفی بیاندازند. پس یک سوال با علامت سوال تمام می‌شود؛ این فرم یک سوال است! فرم ظاهری یک علامت سوال شبیه یک گیره است، شبیه چیزی که برای گیرکردن به چیزی دیگر مناسب است. هر پرسشی کنشی در گیر انداختن دارد اما چه چیزی را یا چه کسی را؟ بیش از آنکه پاسخ دهنده در آن گیر کند این سوژه است که در سوال گیر می‌کند؛ و حالا امر به سوال: هر طوری که می‌خواهی سوال کن، بیان آزادی تو در سوال کردن است اما چه زمانی این جمله خوانده می‌شود؟ گوش سپردن به این جمله در حقیقت پیروی کردن از هدیه آزادی ست، آزادی در سوال کردن، ولیکن در لحظه‌ی پیروی از آن تو دیگر آزاد نیستی، خاستگاهی هست که تو را گیر انداخته و گوینده غایب است و در عکسی سلفی دارد می‌خندد.
پس همه چیز از یک پرسش آغاز می‌شود، نقطه سرخط. و این خود پاسخی ست به پرسشی دیگر که سخت دندان‌هایش را تیز کرده تا بگوید از چه چیز شروع می‌شود؟ – کسی داخل شد و تنها هیچ نگفت جز همه چیز- پرسش از آغاز ما را به پرسش از نوعی هستی شناسی ازل باوری سوق می‌دهد و پیش از آنکه بتوانیم کاری برای این لحظه انجام دهیم از پیش باخته‌ایم. پس چگونه است که می‌توانیم این سوال را مطرح کنیم و خارج از مرزهای پاسخ، خودمان را بازنده ندانیم. ترجیح می‌دهم بگویم پیش از پرسش این سبک است که نوعی امکان فراروی از مرزهای پاسخ را به ما می‌دهد. «اینکه سبک خودش را به عنوان یک سبک عرضه کند نه به عنوان بخشی از پیش فرض درون سوال درون ذهن پرسش گر انسان کنجکاو، آنگاه سبک چندان پوششی تزئینی از یک مفهوم بی‌انتها نیست» (۱). ولیکن چطور؟ و این خود پرسشی ست درباره سبک، پرسشی درباره پرسش که سعی در تعلیق پاسخ دارد.
نیرویی وجود دارد نیرویی فنرگون و جسمی که بر روی سطحی صیقل یافته به آن متصل است. پرسش همانند این وضعیت بازی می‌کند، این بازی ِ پرسش است. چرا که هر پرسشی خاستگاهی دارد، خاستگاهی که زمینه را می‌سازد که در اینجا آن سطح صیقلی ست. تا‌اندازه‌ای کنش یک سوال شباهتی دارد با کنش یک جسم، ماده‌ای که متصل است به فنر، اما کنش فنر چیست؟ شاید بگوییم اگر جسم را به بیرون ازفنر بکشیم یا به درونش فشرده کنیم نیرویی که از حیث فیزیکی درون فنر تولید می‌شود واکنشی ست به کنش ما و این پر بیراه هم نخواهد بود؛ ولیکن سناریو به اینجا ختم نمی‌شود چرا که در نتیجه همین کنش فشردن یا کشیدن است که در درون این خاستگاه مادی فنر شروع می‌کند به کنش مندی، بازی از دست ماده خارج است، پرسش هم همین رفتار را از خود نشان می‌دهد چرا که در لحظه‌ی زایش خاستگاهی را پیش می‌کشد و پس از آن پاسخ‌ها تنها نمود کنش مندی و نوسانات دیالکتیکی فنر/تاریخ هستند. مرزی میان پرسش و پاسخ وجود ندارد تنها پرسش است که پاسخ را می‌آفریند. چه اتفاقی می‌افتد اگر ما برای فرار از این نوسان از این چیزی که ما را در یک دور هرمنوتیکی گرفتار می‌کند پرسش را از محتوای خودش خلع کنیم و همه چیز را در شیوه در روش در اسلوب پرسش گرانه‌مان بسط دهیم؟ سوال بعدی: فرم یک پرسش چیست؟ شاید تصور شود صحبت از فرم یک پرسش به همان‌اندازه صحبت از محتوای پرسشگرانه‌اش باشد. فرض کنیم که اینگونه است. تصور کنید شما نیز همانند یک بیننده‌ی سناریوی نوسان فنر-جرم در حال نوسان باشید چه اتفاقی می‌افتد؟ یا بگذارید اینگونه بگویم چه احساسی از حرکت و سرعت را می‌توانید زمانیکه درون یک ماشین نشسته‌اید داشته باشید؟ این را مقایسه کنید با لحظه‌ای که یک پیاده‌اید در خیابانِ انقلاب تهران! آنچه از حیث فیزیکی در ماجرای حس یافت ما در رابطه با حرکت و سرعت ماشین اتفاق می‌افتد در حقیقت رابطه‌ی ما با آن است. چیزی که در فیزیک به آن سرعت نسبی می‌گوییم. و با معادل‌سازی آن با فنر-جرم/پرسش-پاسخ، آنچه اهمیت دارد اینرسی (۲) ما در برابر سوژه است. سوژه‌ی پرسش در حقیقت خود بخشی از پاسخ است این شباهت به آن جمله معروفی دارد که می‌گوید پرسش بخشی از پاسخ است. ولیکن از همین جاست که ما گرفتار نوسان هیچ می‌شویم. مکان ما، زمان ما در تقابل با مکان پرسش و زمان پرسش در چه نسبتی ست؟ آیا می‌شود پرسشی ورای این نسبت بیان کرد؟ این خود یک پرسش است، و آیا این پرسش خود ورای نسبتش با خاستگاه و پاسخ است؟ و این پرسشی دوباره و پرسشی دوباره است. خستگی یا وانهادگی انسانی‌مان در برابر پرسش گری و طمع پرسش و ادعای پرسش گرانه انسان معاصر همه بخشی از این دور هرمنوتیکی ست. پیش از پرداختم به موضوع سبک آنطور که گذرا نامی از آن در سطرهای پیشین برده‌ام می‌خواهم به موضوع امکان پاسخ بپردازم. برای رسیدن به امکان پاسخ باید از امکان هر چیزی صحبت کرد. امکان خوابیدن امکان راه رفتن امکان عاشق شدن امکان گریستن. شاید به شدت برای ذهن بدیهی به نظر برسد که حرف از امکان خوردن در میان باشد با اینکه هر روز و در پی نیاز اتفاقی ست که می‌افتد. همانطور دیگر امکان‌های نام برده و نام نبرده، ترجیح می‌دهم باز سوالی مطرح کنم: ایا می‌توان نخورد؟ راه نرفت؟ عاشق نشد؟ اشک نریخت؟ پاسخ: بلی. و پرسشی که بعد از آن وجود دارد: ایا امکان این وجود ندارد که نخورد؟ راه نرفت؟ و … پاسخ: خیر. آنچه در اینجا اهمیت دارد یک تفاوت است. تفاوتی میان توانایی و امکان، میان بالقوه‌گی و امر ممکن. امکان نخوردن وجود ندارد چرا که ناگزیریم از این امکان، ولیکن می‌توانیم نخوریم چرا که همچنان چیزی به نام امکان خوردن وجود دارد. فاعلیت ما در حقیقت در همین نقطه تعریف می‌شود. پس ترجیح می‌دهم بگویم امکان خوردن انسانی وجود ندارد چرا که از پیش این امکان محقق شده است. پس بخشی از خاستگاه بخشی از پس زمینه امر بالقوه است. ما تنها می‌توانیم از میل از نیروی بازدارنده یا کشش خودمان به سوی امر واقع حرف بزنیم. واقعیت بخشیدن به یک امکان نتیجه همان چیزی ست که نیچه آن را اراده معطوف به قدرت می‌نامد و دلوز آن را در نظریه‌ی میل (۳) خود بیان می‌کند. در حقیقت میل چیزی ورای دیالکتیکی شدن است. همه چیز میل است و بی‌میلی هم میل. همه آن چیزی که زیر لوای مفهوم کنش و واکنش تعبیر می‌کنیم میلی ست از بالقوه‌گی به سوی فاعلیت و ساخت امر واقع. نوسان فنر-جرم را به یاد بیاوریم، فشردن فنر توسط جسم دو واقعیت را تحقق می‌بخشد؛ اولی میل بازدارندگی فنر و دومی میل به ایستایی جسم. چرا که جسم دوست ندارد حالتش را از دست بدهد. در حقیقت تنها یک میل وجود دارد وآن میل به ماندن است چه در فنر که به دلیل تغییر حالتش میل به بازگشت به حالت اولیه‌اش را دارد و چه جسم. اما جسم نیز حالت اولیه‌اش را با حرکت کردن به سمت فشردن فنر از دست داده است. و حالا سعی می‌کند وضعیت ایستایی دیگری را تجربه کند. اما هیچ کدام از این امیال موفق نمی‌شوند. چرا که ما با مناسبات میل مواجه‌ایم. چیزی که در فیزیک به آن اندرکنش (interaction) می‌گوییم. میل دیگری وجود دارد، میلی که نتیجه اتصال میل‌های مختلف است. اتصالی که یک ماشین می‌سازد: و این ماشین استعاره نیست. همانطور که از دلوز آموخته‌ایم یک ماشین را اتصالاتش تعریف می‌کند نه هیچ چیز دیگری (۴). در حقیقت ماشین هدفی ندارد جز مکانیسمی که در نتیجه‌ی اتصالات شکل گرفته است. لذا علت غایی از همینجا به کناری گذاشته می‌شود چرا که با تغییر اتصالات مناسبات میل دیگری را رقم زده‌ایم. تصور کنید فنر دیگری را به طرف دیگر جسم متصل کنیم و جسم میان دو فنر قرار بگیرد، با ایجاد اتصالات جدید رفتار ماشین تغییر می‌کند؛ لذا رفتار وابسته به مناسبات است. و میل چیزی ست وابسته به اتصالات در ماشین. ماشین‌هایی وجود دارند، ماشین‌های اجتماعی، فیزیکی، استعلایی، ماشین ادبیات، ماشین هنر، ماشین سیاست. ماشین‌هایی که با هم در اتصال هستند. و تنها چیزی که غایت آن‌هاست نوعی از اتصالات آن‌ها را مشخص می‌کند. بگذارید مثالی را بیان کنم بشقاب غذاخوری را تصور کنید. هدف این بشقاب چیست؟ شاید بگویید غذا خوردن! (پاسخی که به نظر بدیهی می‌رسد) ولیکن بشقاب هیچ هدفی ندارد بلکه در نتیجه اتصال میان ماشین بشقاب و ماشین انسانی (حتی غیر انسانی: حیوانات) ست که بشقاب هدفمند می‌شود و تعریفی را مازاد می‌کنیم: بشقاب وسیله‌ای برای حمل خوراک. و همانطور اندرکنشی هم وجود دارد میان بشقاب و انسان، چرا که در لحظه‌ای که این اتصال شکل می‌گیرد علاوه بر کنش بشقاب کنشی هم برای ماشین انسانی وجود دارد و سپس تعریفی را مازاد می‌کنیم: انسان کسی که از درون بشقاب غذا می‌خورد. ایا می‌توان گفت هدف انسان غذا خوردن است؟ حال بگذارید همین بشقاب را به نمایشگاهی در دانشگاه هنرهای زیبای تهران ببریم و در روزی که همه برای تماشای دیوارهای این اتاق نمایشگاه جمع شده‌اند. این بشقاب را به دیوار بچسبانیم، در این لحظه این بشقاب چیست؟ ماشین بشقاب وارد اتصالات دیگری شده است. و تعریف مازاد و الحاقی بر آن چیزی ست که می‌گوییم: شی هنری؛ اثر هنری، و متعاقبن اتصال او با آن اتاق و انسانی است که حالا به آن میگوییم: هنرمند. تمامی چیزی که من به آن می‌گویم: ضمیمه کردن یک صفت در نتیجه شکل گیری اتصالات میان انواع ماشین هاست. شبکه میان این اتصالات نیز بسیار گسترده است. پس یک بشقاب چیست؟ (کسی پاسخ داد: هیچ) . بشقاب یا ماشین بشقاب یا هر ماشینی هدفی ندارد. هر ماشینی تنها آن ضمیمه است. آن چیزی که من با کمک گرفتن از دریدا می‌گویم: رد (trace) . از دیدگاهی می‌توان بسیاری از مفاهیم کلیدی اندیشه دریدا را (البته اگر بتوان چیزی به نام سیستم فکری برای او قائل شد) معادل هم گرفت؛ البته این خود جای بحث دیگری دارد ولیکن مدخلی ست برای اینکه مفهومی که به نام ضمیمه یا پیوست نام بردم و معادل مفهوم رد (trace) خواندم را به مفهوم مکمل متصل کنم. لازم است برای این کار توضیحی هرچند مختصر از مکمل ارائه کنم؛ دریدا در کتاب ازگراماتولوژی ست که مکمل را در جستار ” … آن مکمل خطرناک … ” بیان می‌کند. اگرچه این جستار تاملی ست درباب اهمیت سه نقطه (به خود عنوان جستار دقت کنید) ولیکن همین مفهوم سه نقطه یا حذف (چیزی که حضور ندارد) ارتباط جذابی با موضوع مورد نظر ما دارد. چرا که سه نقطه همواره بر یک منطق مکمل دلالت دارد. اما یک مکمل چیست؟ «یک مکمل در آنِ واحد هم آن چیزی ست که به چیزی اضافه میشود، بیشتر به این منظور که آن را غنا ببخشد، و هم آن چیزی که تنها به عنوان یک چیز «اضافی» (extra) افزوده می‌شود» و همینطور دریدا خود در ازگراماتولوژی می‌گوید: «مکمل تنها افزوده شده به ایجابیت یک حضور نیست … مکان آن در ساختار با نشان یک خلا مشخص شده است» به معنایی مکمل قسمی را تشکیل می‌دهد بی‌آنکه خود قسمی باشد، متعلق است بی‌آنکه خود تعلق داشته باشد. لذا هیچ هستی شناسی‌ای نمی‌تواند عملکرد مکمل را تشریح کند. عدم تعین مکمل در یک هستی شناسی فلسفی در حقیقت به فرار او از کانون توجه بر می‌گردد. همانطور که دریدا در متنی تازه تر، اشباح مارکس آن را شبح وارگی می‌نامد: شناختِ هستی ِ شبح وار مکمل، نه هستی و نه نیستی، بلکه شبح وارگی. تمام این توضیحات مختصر از مفهوم مکمل تنها مدخلی بود برای بازگشت دوباره به آن رد و ضمیمه؛ گفتیم که رد در حقیقت از دل اتصالات تولید می‌شود. مکانیسمی ست که از اتصال ماشین‌ها منتج می‌شود. ولیکن شبح وارگی این ضمیمه در همین نقطه آشکار می‌شود. همانطور که نمی‌دانیم یک بشقاب چیست. یک انسان چیست بلکه تنها می‌توانیم از اتصالاتش بگوییم. ردی که هم هست و هم نیست چرا متعین نمی‌شود و هستی درونی‌اش را در کانون توجه قرار نمی‌دهد. این ضمیمه از منطق مکمل تبعیت می‌کند و این توهم که روزی ما از دل این ضمیمه به سرچشمه می‌رسیم انتظاری واهی بیش نیست همانطور که دریدا ادامه می‌دهد: «انسان آرزو می‌کند که از مکمل به سرچشمه بازگردد، اما باید بداند که مکمل در سرچشمه هم هست» (از گراماتولوژی، ۳۰۴)
در این لحظه اتصالی شکل گرفته است، اتصالی میان مفهوم پرسش، امکان، میل، ماشین، مکمل و سه نقطه‌های بسیار دیگری که در فضای خالی این متن پر شده‌اند. اما ترس از چیست؟ انتظار ندارم که این خالی این خال باقی مانده را پر کنم چرا همواره منطق سه نقطه، منطق مکمل طوری وسعت می‌گیرد که چیزی خالی بماند و در حقیقت در همین منطق سه نقطه است که توان بیان را به من می‌دهد همانگونه که این امکان، خود امکان بیان نکردن را از من گرفته است. این صفحه نیز پیشاپیش پر شده است. و تمام تلاش من برای حذف و رسیدن به چیزی که کمال پرسش، کمال بیان باشد بیهوده است چرا که من نیز به دنبال شگفت زدگی‌ام و هیچ چیزی دیگر جزئی نمی‌تواند باشد؛ هر نقل قول هر پرانتزی هر نشانه گذاری که پیشتر غیر-تکمیلی فرض می‌کردیم اکنون وارد حوزه منطق مکمل شده است. همانطور که برای دریدا هویتی بدون اختلال هویت وجود ندارد. هیچ متنی ورای اختلالات خود وجود ندارد، گونه‌ای راز من برای من است. پس یک پرسش چیست؟ یک پرسش خوب چیست؟ و یک پرسش بد با ما چه می‌کند؟ چه چیزی ما را به این می‌رساند که پرسشی را بیهوده قلمداد کنیم؟ گویا ما از پیش جواب را انحصاری کرده‌ایم و تمایزی زیباشناسیک بر انواع پرسش تحمیل می‌کنیم؟ ولیکن یک پرسش از این رو سیاسی ست که فراتر از انحصار ماست. امکان پرسیدن سیاست پرسش است و پاسخ همواره آن مکملی ست که هیچ هستی شناسی فلسفی ندارد هم حضور است و هم غیاب. بگذارید به تاسی از دریدا باز بگویم: «هویت وجود ندارد، تعیین هویت وجود دارد» پس پرسشی وجود ندارد تنها تعیین بی‌پایانی از پرسش‌ها وجود دارند. و این فراشد بی‌پایان میل سیاسی پرسش گری ست. میلی که همواره می‌ماند حتی در یک سه نقطه: تا شگفت زدگی را در نادانی تبیین کند. پس آنکه پاسخ نمی‌دهد لزومن پاسخ نداده است حتی اگر پاسخی هم نداشته باشد. و انکه پرسشی ندارد نیز همینگونه. منطق مکمل در پرسش جواب را می‌سازد و این روال در منطق مکملِ پاسخ نیز نهفته است. پرسش ردی ست از پاسخ و برعکس!
آنچه یک پرسش است تنها مکملی ست از پاسخی که در خود می‌سازد؛ پاسخی که اتصالاتی ست با ماشین‌های پرسش گرانه دیگر؛ بالقوه‌گی پرسش در ماشین اجتماع در ماشین سیاست در هنر در ادبیات. و در حقیقت تاریخ در منطق مکمل تاریخ می‌شود. شدنِ تاریخی. پرسشی وجود ندارد آنگونه که پاسخی؛ پرسش میانجی به مفهوم هگلیِ پاسخ است. ما از هستی یک پرسش حرف نمی‌زنیم بلکه از پرسش شدن حرف می‌زنیم. آنگونه که دلوز نیز از زن-شدن، حیوان-شدن حرف می‌زند. لذا میلی به شدن هست که تاریخ پرسش‌ها را می‌سازد و تاریخ پاسخ هارا نیز. گریزی از این شدن نیست ولیکن امر نو و پرسش نو چیزی ست ورای زمان. «نو بودن به معنای تقابل در برابر کهنگی زمان خود نیست بلکه نو بودگی در زمان به طور کلی ست» ۵٫ و تنها پرسش‌های نو هستند که در این فرایند شدن به آن بازگشت ابدی می‌رسند. سبک نیز در این میان چیزی ست نو؛ نو درون زمان به طور کلی و تنها زمانی می‌توان سبکی نو از پرسش گری داشت که طمع رسیدن به سرچشمه را به کناری نهاد؛ چرا که پرسشی ورای پاسخی که در خود نهفته است وجود ندارد. هر پایی ردی دارد و این رد چه بسا اصالتی بسیار بیشتر از پا داشته باشد. همین شدن است که اصالت رد را بازگو می‌کند. و فرم یک پرسش ردی ست که می‌گذارد ردی که در مناسباتش با انواع پرسش‌هایی که حذف کرده است چرا که هر پرسش پرسش دیگری را به کناری می‌نهد. و این دیگر امری نو نخواهد بود چرا که در برابر کهنگی زمان خود ایستاده است. پرسشی کن که درباره پرسش باشد نه یک هژمونی. بشکن کتیبه را، همین فعل امر من را … باز هم فعل امر مرا … من را …

پی‌نوشت‌ها:

۱-نقل قول بیان شده برگرفته از مقاله کلرکولبروک به نام «آیرونی غیرانسانی: رخداد پست مدرن» است که از مقالات کتاب Deleuze and Literature است. رجوع کنید به:
Deleuze and Literature, Ian Buchanan and John Marks, Edinburgh University Press, page 100

۲-مفهوم اینرسی از مفاهیم فیزیک نیوتنی است، در حقیقت مفهوم اینرسی در قوانین سه گانه نیوتن قانون اول است به این معنا که یک محرک به مسیر مستقیم الخط خودش تا ابد ادامه می‌دهد مگر آنکه نیرویی بر آن اثر کند. به معنایی دیگر نیز اینرسی نوعی مقاومت درونی محرک (یا ساکن) در برابر تغییر حالت اولیه خودش است، مثال بارز این واقعیت فیزیکی نیز در لحظه‌ی ترمز گرفتن یک اتوموبیل برای سرنشین رخ می‌دهد و سرنشین به جلو خم می‌شود چرا که به واسطه‌ی سرعت اتوموبیل سرنشین نیز با آن این همانی شده است و حالا در اثر یک تغییر شرایط، بدن واکنشی نشان می‌دهد در جهت بازگشت به شرایط قبلی و خم می‌شود. و بعد خودش را با شرایط حاضر وفق می‌دهد. عبارت اینرسی در برابر سوژه نیز از همین مفهوم ساخته شده است چرا که این اینرسی در حقیقت نوعی کنش و واکنش میان ما و سوژه است (به معنای دکارتی کلمه) . و در آن نوعی مقاومت از هر دو نیرو (ما و سوژه) در برابر حفظ شرایط قبلی خود دارند ولیکن این ماجرا کاملن دیالکتیکی طی می‌شود و صیرورت می‌پذیرد.

۳-مفهوم میل نزد دلوز با این ایده شروع می‌کند که مسیر میل مسیری از فقدان به سوی میل کردن به چیزی که نداریم نیست. میل از اتصال آغاز می‌شود، و حیات تلاش می‌کند خود را حفظ کند و این کار را با ایجاد اتصال با دیگر امیال انجام می‌دهد. بنابراین قدرت نه سرکوب میل که گسترش میل است. مثال دهانی که به پستان متصل است، حیات و میل را پدید می‌آورد و گسترش می‌دهد، اما تاثیراجتماعاً نظم یافته‌ی این اتصال- همچون مادرانگی یا خانواده- میل موضعی را به صورت علاقه‌ای عمومی و کلی در می‌آورد و دلوز در ضدیت با این تصور می‌ایستد که کلیت‌های اجتماعی از طریق ایدئولوژی شکل گرفته‌اند (ایده‌های سرکوب گری که ما مطیع‌شان‌ایم) و دلوز درباره کلیت‌های اجتماعیِ ایجابی و مولد بحث می‌کند. چرا که کلیت‌های اجتماعی امیال (یا اتصالاتی که حیات را توسعه می‌دهند) را گرفته و از آن‌ها برای پدید آوردن علایق (interest) یعنی اشکال رمزگذاری شده، قاعده مند، جمعی، و سازمان یافته‌ی میل، استفاده می‌کنند. کار دلوز این است که توضیح دهد چگونه علایق از قبیل اومانیسم، فردگرایی، سرمایه داری، و کمونیسم از طریق امیال پدید آمدند: از طریق اتصال عینی و خاص بدن‌ها. واضح است که فلسفه میل دلوز ارتباط تنگاتنگی با مفهوم ماشین و شدن دارد. میلی که حیات را میسر می‌کند میل به شدن، میل به اتصال با دیگر امیال و ماشین‌ها، از طرفی ایده میل دلوز به نوعی ادامه منطقی فلسفه ارائه معطوف به قدرت نیچه نیز هست. دلوز از دریچه مفهوم میل به نوعی خاص از نقادی ایدئولوژی می‌رسد همانطور که می‌گوید: ایدئولوژی فرض می‌کند که علایق واقعی وجود دارند که پنهان شده‌اند. چرا که ایدئولوژی اشکالی هنجارین از افراد را فرض می‌کند که از طریق توهم تحمیل شده‌ی فرهنگ، انتظار آزادی را می‌کشند.
برای مطالعه بیشتر در باب میل رجوع کنید به فصل اول از کتاب آنتی اودیپ با نام «ماشین میل» :
Anti-Oedipus, capitalism and schizophrenia, Deleuze and Guattari, Translated by Robert Harly, Mark Seen and Helen R. Lane

۴- دلوز برای توصیف تولیدی که درون ماندگار است از مفهوم ماشین استفاده می‌کند: نه تولید یک چیز توسط کسی بل تولید برای خود تولید و زمانی فاقد زمینه و صیرورت، مفهوم ماشین توسط دلوز و گوتاری در کتاب‌های ضد-ادیپ و هزار فلات با اصطلاح شناسی مرکبی از سرهم ساخت‌ها، اتصال‌ها، و تولیدات شرح و بسط داده شده است. همانطور که دلوز در ضد ادیپ است که می‌گوید ماشین یک استعاره نیست. حیات عملاً یک ماشین است و از آنجا که مفهوم ماشین دلوزی هیچ سوبژکتیویته یا مرکز سامان بخشی ندارد و چیزی جز اتصالات و تولیداتی که به وجود می‌آورد نیست با ایده قلمروزدایی (deterritorialzation) دلوز رابطه‌ای مستقیم دارد و همینطور قلمرو زدایی به شکلی با مفهوم شدن نزد دلوز قابل بحث است. لذا ماشین فراشد دائمیِ قلمرو زدایی یا شدن به چیزی جز خود است. دلوز با پافشاری بر این نکته که ماشین یک استعاره نیست در حقیقت تلاش می‌کند از الگوی بازنمایانه‌ی زبان دور شود چرا که به عقیده‌ی دلوز ما تنها زمانی می‌توانیم از بازنمایی‌ها، تصاویر خیال، یا تفکر برخوردار باشیم که اتصالات ماشینی وجود دارد. چشم به نور متصل می‌شود و مغز به یک مفهوم اتصال می‌یابد، دهان به یک زبان متصل می‌شود. و حیات در حال ساختن نقطه‌ای ممتاز-ذهن مستقل و خودکفای انسان-نیست که خارج جهانی بی‌حرکت و ثابت را بازنمایی کند. حیات انشعاب اتصال‌های ماشینی ست و ذهن یا مغز ماشینی پیشرفته در کنار دیگر ماشین هاست.

برای مطالعه بیشتر در مفهوم ماشین در تجربه سینما و دوربین به عنوان یک تجربه غیر انسانی رجوع کنید به: حرکت، تصویر، سینما ۱، ژیل دلوز، ترجمه مازیار اسلامی، انتشارات مینوی خرد
همچنین برای مطالعه بیشتر در مفهوم درون ماندگاری نزد دلوز رجوع کنید به جستار زیر:
Pure Immanence, Essay on A Life, Gilles Deleuze with an Introduction by John Rajchman, Translated by Anne Boyman
برای مطالعه‌ی بیشتر در باب مفهوم شدن در اندیشه دلوز رجوع کنید به:
Gilles Deleuze, Key Concepts, Edited by Charles J. Stivale, Page 98-

۵-نقل قول بیان شده برگرفته از مقاله کلرکولبروک به نام «آیرونی غیرانسانی: رخداد پست مدرن» است که از مقالات کتاب Deleuze and Literature است. رجوع کنید به:
Deleuze and Literature, Ian Buchanan and John Marks, Edinburgh University Press, page 100