براساس یزدانشناسی، اشدّ مجازات، مجازاتی که در برابرش هیچ نمیتوان کرد، خشمِ خدا نیست، فراموشیی اوست. خشمِ او از جنسِ رحمتِ اوست: امّا خطا اگر از حد به در شود، حتا خشمِ خدا هم ترکمان میکند.
اوریجن مینویسد: «آنِ دهشتناک سر میرسد، دیگر بخاطرِ گناههایمان تنبیه نمیشویم: شر را پشتِ سر میگذاریم، خدای حاسد سختگیریهایش را کنار میگذارد، میگوید: حسادتام هم تو را رها خواهد کرد، دیگر از تو به خشم نمیآیم.»
این رهایی، این فراموشیی الهی، فراسوی هر تنبیه است، خالصترینِ انتقامهاست، هر موجودی را به وحشت میاندازد، جبران ناپذیر است، در برابر چنین انتقامی، اندیشه پا پس میکشد، مبهوت میماند: چطور میشود به چیزی فکر کرد که حتا دانشِ بیپایانِ الهی هم از آن چیزی نمیداند، و چطور میشود به چیزی فکر کرد که برای همیشه از حافظهی خدا پاک شده است؟ دربارهی چنین موجودی، برنانوس میگوید: «او تبرئه نشده، نه، محکوم هم نشده، خوب دقّت کنید: او از دست رفته است».
با این همه، یک مورد، تنها یک مورد است که این وضعیت بدل به سعادت میشود: آن وضع، مربوط به کودکانیست که غسل تعمید داده نشدهاند، مُردهاند و گناهی جز گناهِ نخستین مرتکب نشدهاند، آنها تا ابد در لیمبو (مرز دوزخ) باقی میمانند.
متخصّصان الهیات میگویند: ساکنانِ لیمبو، یعنی همانهایی که در حاشیهی ابدیی دوزخ خانه کردهاند، تنبیهِ بدنی نمیشوند، به عذاب و آتش سپرده نمیشوند، تنبیهِ آنها از جنسِ محرومیّت است: ساکنانِ لیمبو تا ابد از دیدِ خدا دور میمانند. امّا برخلافِ دوزخیان، ساکنانِ لیمبو ازین محرومیّت دردی نمیکشند، رنجی نمیبرند: آنها فقط شناختِ طبیعی دارند، از شناختِ فراطبیعی که با غسلِ تعمید آغاز میشود، چیزی نمیدانند، نمیدانند که از نیکیی برتر محروماند، و یا (براساس روایتی دیگر) میدانند که محروماند، امّا تلخیئی که حس میکنند، در حدّ تلخیی آدمِ عاقلیست که میداند پرواز کردن نمیتواند.
(اگر رنج کشیده باشند، در واقع، از خطایی باشد که هیچ وقت قادر به جبراناش نباشند، دردشان آنها را به ناامیدی رهنمون کند، و این یعنی همسانِ دوزخیان شوند، و این عادلانه نباشد.)
علاوه بر این: تنشان به تنِ سعادتمندان میماند: تزلزل ناپذیر است. این را فقط کسی میگوید که شاهدِ عدالتِ الهی است. دیگران میگویند: دارند از کمالاتِ طبیعیشان لذّت میبرند.
اینگونه است که اشدّ مجازات — از دیدِ خدا دور ماندن — تبدیل به شادیی طبیعی میشود: آنها هیچ نمیدانند، هرگز چیزی از خدا نخواهند دانست. گمشدهگانی هستند که خدا ترکشان کرده: امّا خدا نیست که آنها را فراموش کرده، خودشان بودند، خودشان هستند که پیشتر خدا را فراموش کردهاند، در برابرِ فراموشیی آنها، فراموشیی الهی ناتوان است. همانند نامهای که گیرندهای نداشته باشد، این مُردهگانِ به پاخاسته، فاقدِ سرنوشتاند. نه مانندِ برگزیدهگان، سعادتمند، نه همانندِ دوزخیان، ناامید، آنها مملو از امیدی هستند که تا ابد راه به جایی نمیبَرَد.
این طبیعتِ ساکنانِ لیمبو، رازِ بارتلبی ست، که ضدّ تراژیکترین فیگور ملویل است (اگرچه، به چشمِ آدمیان، چیزی تاسف آورتر از سرنوشتِ بارتلبی نیست) — و همینجاست، ریشهی ناممکن همینجاست. همین ریشه را باید ربود: «ترجیح میدهم که نــ» و به یکباره، عقلِ الهی و عقلِ انسانی، هم دو در هم میشکند.