اشاره: آنچه در ادامه میآید، میپذیریماش، همانطور که هست. با این همه، پذیرشِ ما به معنایِ موضعِ مشترکِ ما نیست. متن را میخوانیم و فکر میکنیم که در پسِ این متن، قرار است چه حرفی زده شود؟ این متن چطور با ادبیات و سیاست پیوند میخورد؟ مهمترین حرفاش چیست؟ جز «حمله» به نویسندهای که مخالفِ سیاسی-نویسیست، حرف دیگری هم میزند؟ کار دیگری هم میکند؟ حولِ نابدل میچرخد ولی از نابدل در شعر، از نابدل در سیاست چه چیزی میگوید؟ و سوآل آخر: آیا خودِ این متن دست به تفکیکِ سیاست و ادبیات نزده؟ به وقتِ اضطرار یکی را برتر و دیگری را پستتر معرفی نکرده و در یک کلام، تبدیل به نقضِ غرض نشده؟
– ناممکن
در شمارهی اول «ناممکن» مطلبی منتشر شده بود به قلم شخصی به نام جعفر بزرگامین و تحت عنوان «علیرضا نابدل (اوختای) – بانی شعر مدرن در نطفه خفه شده آذربایجان». این متن اگر در هر نشریهی دیگری منتشر شده بود ربطی به من نداشت، در این سالها از این دست متنها بسیار نوشتهاند. حتا به واسطهی اوختای هم نیست که ما، من و جعفر بزرگامین، رویارو میشویم. در سالهای نکبت اختناق و سکوت آنقدر این دست مهلات را به هم بافتهاند که دیگر عادی شده است. بسیار حرفهییتر از بزرگامین هم گفتهاند. مهدی یزدانیخرم، که بازوی ادبینویس تیم نولیبرالهای ژورنالیست قوچانی بود یک دورهیی در شرق یا هم میهن یا یکی دیگر از نشریات ادواری وابسته به دم و دستگاه هاشمی رفسنجانی و کارگزاران سازندهگی، مجموعه مقالاتی نوشت تحت عنوان «نویسندهگان فراموش شده» یا چنین چیزی و خیلی حرفهییتر و تئوریکتر به سنت ادبیات مبارز و چپ حمله کرد. آنچه که این مواجهه را اما ناگزیر میکند، «ناممکن» است که از سنت متفاوتی میآید و حالا که بعد از گذشت چهل و یک سال، جعفر بزرگامین نامی دوباره نابدل را در صفحات «ناممکن» تیرباران کرده است، باید در مقابل او ایستاد. حرفی هم اگر هست همه در مورد مقدمهیی است که او برای خوانش شعری علیرضا نابدل نوشته است، وگرنه به من ربطی نداشت هیچ که مثلن چه خوانشی از شعر نابدل به دست میدهد و حتا چه سلیقهی بدی دارد وقتی نام مجموعه شعر او را به جای «روشنایی»، «نور» ترجمه میکند.
بزرگامین در جوانی و در خوابگاه دانشجویی دانشگاه تبریز بر دیواری جملهیی میخواند که توجهاش را جلب میکند: «سیاست چیز کثیفی است، هنر و ادبیات زیباست» و سالها میگذرد تا معنای ژرف این جمله را درک کند و حالا با همان جمله سراغ علیرضا نابدل و ادبیات مبارز بیاید. او مینویسد: «در آن ایام جوانی متوجه مفهوم عمیق این سخن نغز نشدم. بعدها اگرچه دیر، تاریخ ادبیات را که بیشتر خواندم، عمیقتر متوجه شدم، آنگاه که هنرمند یا شاعر و نویسنده به جای پرداختن به حرفه خود که نوشتن و آفرینش باشد، در سیاست و مبارزات پراتیکی غوطهور میشود… ادبیات ملت خود را از خلاقیت گرانقیمت خود، از انکشاف ادبی و توسعه فرهنگی که میتواند صورت دهد محروم میسازد». درست در همین نقطه است که با چهل و یک سال فاصله دوباره فرمان آتش صادر میشود. انگشت اتهام بزرگامین حتا به اندازهی یک جمله که اصلن، حتا به اندازهی یک کلمه، به اندازهی یک ابهام هم به سمت آن کسانی که علیرضا نابدل را تیرباران کردند، نشانه نمیرود. بزرگامین حتا به روی خودش هم نمیآورد که علیرضا نابدل در کدام وضعیت دست به اسلحه برد و نظم حاکم سلطانی چگونه انسدادی را ایجاد کرده بود که تنها با اسلحه میشد از وضعیت گسست. او فراموش میکند در نهایت هم همان دستگاه مستبد، «شاعر» را در برابر جوخهی آتش نشاند و جلوی «انکشاف ادبی» و «توسعهی فرهنگی» را گرفت. مجرم البته که از نظرگاه بزرگامین علیرضا نابدل است، او میتوانست در گوشهیی بنشیند، ماست خودش را بخورد، به فکر «انکشاف ادبی» و «توسعهی فرهنگی» باشد و وظیفهی مبارزه با دیکتاتور را مثلن به جعفر اردبیلچی و عبدالمناف فلکی تبریزی بسپارد که کاری به ساحت زیبای ادبیات و هنر نداشتند و درگیر بازی کثیف سیاست شده بودند. با این همه منشا جایگاه علیرضا نابدل در شعر آذربایجان و نقش او در مبارزهی مسلحانه یکی است. همان جستجوگری دخالتگرانهیی که علیرضا نابدل را به گسست از زبان شعری سنتی آذربایجان رساند، در پیوند با امر کلی او را به رزمندهی جنبشی بدل کرد که میخواست از تمام سنتهای مبارزاتی شکست خورده و اشباع شدهی گذشته گسست کند.
علیرضا نابدل اگر در جایگاه سوژه نایستاده بود، نه چریک میشد و نه «بانی شعر مدرن آذربایجان». اگر شاعر جوانی نمیشد در اطراف محفل شهریار، به محفل سهند ختم و در همان سنت زبانی مدفون میشد. درست به همین دلیل است که نابدل در جزوهی «آذربایجان و مسئلهی ملی» نه تنها به سنت مبارزاتی شکست خوردهی گذشتهگان میتازد، بلکه چنان شهریار و سهند را زیر مهمیز نقد میگیرد که هنوز هم فریاد استادان فسیل شدهی مودب محافل شعری را درمیآورد. برای او هر چیزی، از جمله شعر، به سیاست گره خورده است، انکشاف ادبی و توسعهی فرهنگی به سیاست گره خورده است. برای او سیاست، بازی نیست و درست در مقابل همانهایی قد راست میکند که از دل محفلهای ادبیشان، دقیقن مانند جعفر بزرگامین و حتا با همان لغات، جوانان جاهل را از «سیاستبازی» بر حذر میدارند، همانهایی که در سال چریدن جلادان ساواک در گوشت تن مبارزان، در سال سیاه ۱۳۵۵، روی دیوار خوابگاه دانشجویی دانشگاه تبریز مینوشتند: «سیاست چیز کثیفی است، هنر و ادبیات زیباست». کسانی که با چشم خود میدیدند وقتی سیاست به بهای فدا شدن جانهای پاک، به بهای مرگ شاعر/ نابدل به جامعه بازگشته است، نسلشان منقرض خواهد شد و نمیدانستند سالها بعد کسی، جعفر بزرگامین نامی پیدا خواهد شد که آن جمله را از روی دیوار بردارد و با ارجاع به آن علیرضا نابدل را به خاطر «سیاستبازی» و «حزببازی» سرزنش کند.
جعفر بزرگامین بعدتر خط فاصل مفصلی میکشد میان شاعران مبارز و مبارزان شاعر. ترکیب خودساختهی بی معنایی که معلوم نمیکند چرا مثلن ناظم حکمت را در میان شاعران مبارز قرار میدهد و هوشنگ ابتهاج را در میان مبارزان شاعر. علیرضا نابدل اما که در تمام این متن به دلیل سیاستبازی سرزنش شده است به ناگاه سر از فهرست شاعران مبارز درمیآورد که فهرست «خوبها» است. او البته برای اینکه ترکیب فهرستش را جفت و جور کند دروغ هم میگوید. بزرگامین مینویسد: «صمد بهرنگی علیرغم گرایشش به مشی چریکی و ایدئولوژی مارکسیستی در مبارزه پراتیکی وارد نشد و خدمات ادبی و فرهنگی بنیادینی را صورت داد و ادبیات کودک را در ایران بنیان نهاد». اینکه صمد بهرنگی چه نقشی در شکلگیری محفل مبارزاتی منسجمی که بعدتر به شاخهی تبریز چریکهای فدایی خلق تبدیل شد داشت، اینکه صمد بهرنگی اولین رابط محفل تبریز با امیرپرویز پویان بود، اینکه صمد بهرنگی دو سال پیش از آغاز علنی مبارزهی مسلحانه ارسی شد وگرنه یکی از رهبران فدایی در تبریز میبود، نه موضوع پوشیده و پنهانی است و نه امری نامعلوم و ناگفته که بزرگامین از آن مطلع نباشد. اما تکلیف را باید روشن کرد. در گفتار بزرگامین یا باید اهل «سیاستبازی» و «حزببازی» باشی یا در ادبیات کاری کنی کارستان. به همین دلیل است که جلوتر در مورد ناظم حکمت نیز مینویسد: «ناظم حکمت… علیرغم مارکسیست بودن همچون نیما البته فراتر از او در شعر ترکی جهان کاری کرد کارستان» و بعد تاسف میخورد که چرا اوختای کاری کرد که زنده نماند و نتواند همچون ناظم حکمت شعر «معاصر و مدرن» آذربایجان را به منصهی ظهور برساند. او البته که میداند ناظم حکمت عضو حزب کمونیست ترکیه بود، بارها بازداشت و زندانی شد، سیزده سال از زندگیاش را در زندان گذراند، بارها مجبور شد برای ادامهی مبارزه به زندگی مخفی بپردازد، چندین دوره از زندگیاش را در تبعید گذراند و سرانجام در تبعید درگذشت. بزرگامین همهی اینها را حتمن میداند یا میتوانسته بداند اما برای آنکه معادلهاش درست باشد تمام زندگی ناظم حکمت را به شاعری فرو میکاهد که هرچند مارکسیست بود اما در گوشهیی شعرش را میگفت تا در عرصهی انکشاف ادبی کاری کند کارستان.
مشکل، جعفر بزرگامین نیست. مشکل، حتا آنچه که او نوشته است نیست. مشکل مواجهه در «ناممکن» است. در عصر انبوه شاعران سیاسی که اغلب با یک تشر کنار میکشند و برخی حتا برای مراسمها و سریالهای حکومتی شعر میگویند تا جبران مافات کرده باشند، در عصری که میتوانی در خانهات و روی کاغذ چریک باشی اما از فلان جشنوارهی دولتی هم جایزه بگیری و منتقد ویژهی فلان مراسم رسمی هم باشی، در دورانی که مافیای ادبیات جریان رسمی فرصت تنفس هم به شعر و شاعر نمیدهد، از قضا آنچه «ناممکن» است و به گمان من باید در «ناممکن» با آن مواجه شد همان صراحت و وفاداری علیرضا نابدل و سعید سلطانپور است. همان شاعری که سنت مقاومت را در شعرش، در ادبیات و در سیاست از نو ابداع میکند.