هشتم اکتبر ۲۰۰۴، ژاک دریدا دیگر نبود. سطرهایی که در ادامه میآید، حرفهاییست که ژان لوک نانسی، دوست و همکار دیرینهی دریدا در آن زمان نوشت و روزِ وداع، خطاب به مایی که میشنیدیم و دریدایی که ما را «با کوری» تنها میگذاشت، به صدا در آورد. به دریدا سلام میکنیم و آن سطرها را فارسی میکنیم.
***
ده سالِ بعد، ژان لوک نانسی به سالگرد این رخداد نگاه میکرد. میگفت:
از دور ما را دید، دید که میآییم، مثلِ همیشه، از دور، هشدارمان داد، پیشمان آمد، به ملاقاتِ ما و ابتکارِ عملهایمان آمد. نه ده سال، که چهارتا ده سال است که درین نقطهی عطف منتظرِ ماست. کدام عطف؟ مسلمن همان لحظه، همان نقطهی چرخش، که باید بچرخد، مطلقن بچرخد، گرداگرد بچرخد تا به خودش برگردد – این باز آمدن بیپایان بود و بنابراین، بیبازگشت.
در سال ۱۹۷۴ بود که مینوشت: «حالا چطور رخدادِ یک سالگرد ممکن است؟ در سالگرد چه اتّفاقی میافتد؟».
همانطور که بیش و کم هگل میگوید، این «حالا» هیچ از دست نمیدهد اگر بیرون از زمانِ حالاش بازخوانی شود: این امکان را پیدا میکند تا معنای مجزایی پیدا کند. حالا همیشه حالاست. «همینجاست امّا فراسوست، از تکرار پا پس میکِشد و در تکرار است […] ثالث است میانِ دو دست، که به دست میگیرد کتاب، طفاوت است در حالایِ نوشتار، فاصله است میانِ کتاب و کتاب، این دستِ دیگر…». (نوشتار و تفاوت، ص. ۴۳۶)
کدام دست، کدام فاصله؟
سلام! چرا نگوییم «سلام!»، حالا که میروی؟ چطور میشود این «سلام!» را بی پاسخ گذاشت؟ همان سلامی که به ما میکردی و میگفتی نجات نمیدهد، نشان دادنی نیست. چطور میشود چیزی نگفت، و چطور میشود چیز دیگری گفت؟ مثلِ همیشه، وقتِ عزاداری، جای تجزیه و تحلیل نیست. با این همه، نیازی به بزرگداشتهای مسطح هم نیست. میتواند، میباید جایی برای سلام باشد: سلام، خداحافظ! ما را ترک میکنی، ما را در مقابلِ تاریکی میگذاری و خودت در تاریکی محو میشوی. اما: سلام به تاریکی! سلام به محو-شدنِ طرحها و شکلها. و نیز، سلام به ما، که کور میشویم. سلام به دیدی که ربطی به شکل و فرم ندارد، به ایده متکی نیست، با این همه میگذارد قدرتهایی نوازشاش کنند.
تمرینِ کور-بودن میکردی تا به روشناییئی که تنها از آنِ تاریکیست، سلام کنی: همان روشنایی که از دید پنهان است، همانی که راز را دربر میگیرد. رازی که پنهان نیست، بدیهیست، رازِ عیانِ هستی، زندهگی/مرگ. پس سلام به رازی که دست نخورده باقی میگذاری.
و سلام بر تو: سلامت باش! حالا که به ناممکن بودنِ تندرستی یا بیماری وارد میشوی، در امان باش. نه از مرگ، که در مرگ در امان باش. و یا، بگذار اینطور بگویم: چون مرگ در امان باش. چون مرگ نامیرا باش. چون از تولد خانه کردهای در مرگ.
سلام! باشد که این سلام حرفِ خیر و برکت باشد (این را هم تو به ما گفته بودی). «خوب گفتن» و «خوبی را گفتن». خوبی را به خوبی گفتن – خوب یا ناممکن، نشان-ندادنی، که حاضر نیست عرضه شود، تمامن در یک ژست، تنها در یک حرکت خلاصه میشود، خیر-خواهی، دستی برافراشته یا نشسته بر شانهای یا، پیشانیئی، نوازشی، پذیرشی، بدرودی که میگوید «سلام!».
سلام بر تو، ژاک، و همین نزدیکیها، سلام به مارگوریت، پییر و ژان.