لابلای برگهای اسفناج خوابیده بودیم با هم وَ زمینِ زیرم خشک بود وُ بایر وُ سخت
به روی آن خلیج عربی با دستهایی که از قسمتِ فوقانیِ جمجمهات بیرون نزده بود
بر آبهای خلیج فارس نوشتهایست که مفقودالاثرست جنازهات؛
وَ آیا شما که مخاطب من هستید میدانید که برگهای سوزنیِ یک نخلِ وحشی را نمیشود بیست سال قیچی کرد وَ یا دوخت؟
به لبهایی که همچنان دوخته بود همچنان به هیچ
که یک دهه داشت از جنگ میگذشت یکصد سال، یک قرن، هزار وُ پانصد سال
وَ من ساعتم را در خاکِ بعثی گُم وُ گور کرده بودم شاید
وَ یا میبایست در این لحظه به ناچار
سعی میکردم با سرعتِ نور یا یک نفس تا سرزمینِ صهیونیستی بِدَوَم؛
پشت خاکریز بودی
تو وَ پیکر ثانیات که یک دست هم نداشت؛
و لاجرم تنهات صُلب بود وُ محکم و دُرُست سَرِ جاش گیر کرده بود یا گیر افتاده بود؟
جا نمیرفت به هر حال!
انگشت وارونهاش از ته مغزش رشد کرده ست؛ بی سبب چنگ میکشد؟
بر صورتم که ماسک بود فقط وَ حالا که آماده ی بازی شده بودم
هر چند شهید پنجم وُ ششم وُ هفتم وُ آخری من بودم
بر آن باتلاقِ ژرف عربی و لیکن به تاخت میرفتم
ذراتِ من مجزا بود یکریز در قوطیِ کنسرو
نور میشد به تمامی و یا احیانن یک بطری شراب.
در ارتفاعات بودیم
برگهای اسفناج را به کرفس دوختهام، چه کنم…؟! تو بگو…
از سرما قندیل بسته بودیم و لیکن سرانگشتهام نمیسوخت دیگر
این نامهایست که تازه رسیدهست همین دیروز به نشانیِ قبلیاش
که خواب دیدهام پلاکت گم شده ست حتما جایی پشت یا کنارِ آن خاکریز؛
…..
و حال به اسم آن خیابان بدل شده ای که من مدام در آن گم میکنم راهم را
میپیچم؛ عقب عقب میروم؛ پارک میکنم جسدم را
مسیر خاکیست وَ من ناگریز به عینکهای فتوکرامیک نیازمندم
دستات بریده است وَ سرت به خون آغشته
در مسیرِ بازگشتم حالا؛
هزار وُ ششصد وُ شصت وُ شش شهید را همین پریروز شستم وُ خاک کردم؛
همه بی نام بودند…
در برگهای اسفناج خوابیده بودی وَ نشانیات هنوز منتظرت بود
قرارگاه را گم کرده بودم
بی تاریخ میرفتم
انگار مادرِ شهید سهوا هنوز منتظرست ؛
یعنی می شود این برگ های سوزنی را به چیزی دوخت؟
نه …!
گرچه تا امروز ده سال است که پیکرش را به خاک سپردهایم
و یا به ناگزیر به رویِ این خلیج عربی که بی نامست به ناچار.