هقهق گریهاش. رقرق خندهاش. بغلش میکردم و دور چادر میچرخاندمش. چادری که سوراخ بود و شر شر باران میریخت روی کلههامان، کلههای سر سه نفرمان. ستارههای آسمان را نشانش میدادم. بغلش میکردم. میبردمش بیرون. راه شیری و دب کوچک و بزرگ را نشانش میدادم مثل اینکه دود پیچیده باشد به سقف آسمان و تاریکی تاریکی. رد هواپیماهای مسافری را از غرب به شرق میگرفتم. میگفتم این اردوگاه هر چه ندارد آسمان دارد. خدا بالا سرمان است برایش با سایهی دو انگشت روی زمین، بازی موش وگربه در میآوردم. توی گوشش میخواندم للی للی بکنیم، دلی دلی بکنیم. بلکه بخندد. چشمهایش قیچ میشد و پلکهاش میپرید. ساعتها بغلش میکردم مینشستم جلوی یکی از این سوراخها که از زیر زمین آن طرف سیم خاردار زده به این طرف. موشها، روز بیرون نمیآمدند. باوه میگفت این موشهایی که من میبینم خوراکشان گندم و جو نیست روزها گوشت و استخوان آدمیزاد میخورند و شبها روح و روان ما را میجوند. تا دلت بخواهد اینجا آدمیزاد چال کردهایم. بَشِ هزار سالشان. آدمهای بیشناسنامه. نه گذشتهشان معلوم بود نه آیندهشان. هقهق گریهاش. رقرق خندهاش.