اما درون چیز پلشتی ست
که درون من است
هم جدا شده جایی آن بیرون
هم، گندیده
لاشهای ست این درون
که درون من است [...]
اما درون چیز پلشتی ست
که درون من است
هم جدا شده جایی آن بیرون
هم، گندیده
لاشهای ست این درون
که درون من است [...]
حالی که به نخجیر آیی از کشمیر
شالی از دریا آیی با
حالی که به آن گودی بی ما آیی
و سیاه آیی خوابایی از مخفیدر
حالی که ندانی که نمیدانی نه، دانی میدانی [...]
چقدر این صورت شما
که صورت شماست فرق دارد با صورت شما!
و چقدر این صورت شما که قطعا صورت شماست
به میانجی این شعر صورت شماست
[...]
آری!
به شما بدهکارم!
شعری ننوشتم که بخندید
شعری نرمتر از پر و خامه
شعری چنان،
که به رقص آیید [...]
دوستِ من، دیگر وقتِ گیتارها، پَرها،
طلبکارها، دوئلهای خندهدار بخاطر هیچ، کابارهها،
پیپها و کلاهها، دیگر وقتِ این شادمانی تکراری
که با آن خوش بودیم، بسر آمده است. [...]
جایی دراز کشیده در گذشته و بر خردههای عینکاش
جلّاد
سوت زنان قدم برمیدارد [...]
چه خواهد کرد آزادیام پس از شبت،
شب واپسین زمستان؟
صدها سال پیش «ابری از سدوم
به بابل رفت». اما شاعرش، پُل
سلان، امروز، در رودخانهی پاریس، خودکشی کرد. [...]
خالی که از خالیش خالی شده پُر است
خالی که از خالیش پُر شده خالیست
خالی که از پُرش پُر شده خالیست [...]
و فقط اینها نیست
میشود پیراهنم را درید و تنی را دید
که در خراشهایش
آب،
از ذوب شدن برفها جاریست
و آب که میدانی؟
خون را خواهد شست [...]