در ژنو، تهرانام. همانام که بود، وَ همانام که نیست. هنوز نمیخواندماش که درش میزیستم. نشانیی من با جمالزاده آغاز میشد. در آن کوچهی بُنبست، شمارهی ۱۶. چه دورانی بود، وقتی دشمنِ خارجی بر جای جای زندهگیام بمب وُ موشک پرتاب میکرد وَ، وَ دشمنِ داخلی، خودم را از کوچهام فراری میداد. آن وقتها جمالزاده [...]
دق كه ندانی كه چیست گرفتم دق كه ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر كه ندارم كه طشت بیاری كه سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا! [...]
می 5, 2017
ناممکن
شعرهای ناممکن
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام برای تو در این جا نوشتهام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام [...]
آوریل 22, 2017
ناممکن
شعرهای ناممکن
از دهن مضطرب، با ارتعاش حرف،
و جوی تازهای جاری میشود، و چکیدن
یک دست دور زنجیر ِ دستها دست میغلتاند
تا سلسلهی جرنگاجنگ گره بردارد [...]
آوریل 5, 2017
ناممکن
شعرهای ناممکن
موهای درهم پیچ سرتیز زمخت
خفه از گرمای لیز
بی اعتنا به انگشتهای خستهی درهمباف
بی اعتنا به من [...]
آوریل 5, 2017
ناممکن
شعرهای ناممکن
در حافظهی من، فروغ فرخزاد، مهمترین زن تاریخ ایران و بزرگترین شاعر زن آن و یکی از شاعران بزرگ ایران در اواسط قرن بیستم، دو زندگی نامه دارد: یکی زندگی نامهی خصوصی و عمومی او که در این سو و آن سو نوشته شده، و از مجموع وقایع حیات او و حوادث ادبی او گرد [...]
فوریه 19, 2017
ناممکن
واکاویهای ناممکن
داستانِ مرد در راهرو نشسته در سال ۱۹۶۲ آغاز میشود. بینامِ نویسندهاش، با نام مستعار منتشر میشود. در سال ۱۹۸۰ مارگوریت دوراس تصمیم میگیرد منتشرش کند. به نامِ خودش. با نامِ خودش. آن وقت مینویسد: اگر نزیسته بودماش، نوشتن نمیتوانستماش. مثلِ بسیاری از متنهای دوراس، مثلِ مرضِ مرگ، یک زن، یک مرد. هیچیک نامی ندارند. [...]
من شاعر تو بودم
و بادبان كلمه واژگان مرا میراند
تو سالهای نوری را بر گونههایت روشن نگاه داشته بودی
من صفحههای زبان را میچرخاندم [...]
دسامبر 11, 2016
ناممکن
شعرهای ناممکن
باید چیزهای ساده را به خودمان یادآوری کنیم، همانها را که همیشه فراموش میکنیم: میهنپرستی، میهنشیفتهگی، ملّیگرایی، چیزی این جریانها را از هم متمایز نمیکند، هیچ، مگر اینکه ملّیگرایی ایدئولوژیئی عظیم و گسترده است و میهنپرستی تایید و تاکیدِ احساساتیاش (و خودش را درین بیانیههای دردناک نشان میدهد: «من با فرانسه ازدواج کردم» [اشاره به [...]
غیاب به من میآید، میآید که برایم ضروریست. تصمیم به غیاب نمیگیرم، خودش در برم میگیرد. [...]