مردم زندهگی میکنند برای آن که زندهگی کنند، و ما افسوس! زندهگی میکنیم برای دانستن ... روان خود را میکاویم، چون دیوانهگانی که میکوشند تا دیوانهگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای میفشارند، جنون آنان افزونتر میگردد... [...]
مردم زندهگی میکنند برای آن که زندهگی کنند، و ما افسوس! زندهگی میکنیم برای دانستن ... روان خود را میکاویم، چون دیوانهگانی که میکوشند تا دیوانهگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای میفشارند، جنون آنان افزونتر میگردد... [...]
با انریکو دوسل از در سیاهرنگی رد میشویم و داخل دفترش در دانشگاه مستقل ملی مکزیک میشویم. ۴۵ دقیقه دیر کردهام اما دوسل این ۴۵ دقیقه از وقتی که به من داده بود کم نکرد. گفت «تو اینهمه راه را از پاکستان کوبیدهای و آمدهای اینجا. شرمآور خواهد بود اگر نتوانیم حرف بزنیم». دفترش کتابخانهای [...]
«چيز غريبي است»؛ اين زمزمة زن جواني است در يكي از رمانهاي رُز ماكاولِي كه اندكي پس از جنگ اول جهاني نوشته شده ، و اين طور ادامه مييابد: «چه هزاران "فروافتاده " که در معناي مردانه آن در جنگ كشته شدند، و در معناي زنانهاش به نوع خاصي از فساد تن در دادند.» [...]
اونا هیچوقت بهم نگفتن که جریان چیه و چرا کسی مثل من رو لازم دارن. اگه اونا حقیقت رو به من میگفتن هیچوقت اون شغل لعنتی رو قبول نمیکردم، گرچه اگه یه کم باهوش میبودم همون روز اول ازشون میپرسیدم، چون الان وقتی به اون روزا نیگا میکنم بگی نگی گوشی دستم اومده بود. همهامون [...]
نباید بشناسیدش، باید هم زمان همه جا دیده باشیدش، در هتل، در خیابان، در کافه، در کتاب، در فیلم، در خودتان، در شما، در تو... [...]
بلانشو طرفدارِ «انقلاب» است آن هم نه انقلابی «انتزاعی» بل، انقلابی، «ممکن»، «متعین»، «تاریخی»، و «انضمامی» که به گفتهی او تنها به شیوهی «امکانِ واقعیِ انقلاب» حضور دارد. [...]
لابلای برگهای اسفناج خوابیده بودیم با هم وَ زمینِ زیرم خشک بود وُ بایر وُ سخت
به روی آن خلیج عربی با دستهایی که از قسمتِ فوقانیِ جمجمهات بیرون نزده بود
بر آبهای خلیج فارس نوشتهایست که مفقودالاثرست جنازهات؛
[...]
هشتم اکتبر ۲۰۰۴، ژاک دریدا دیگر نبود. سطرهایی که در ادامه میآید، حرفهاییست که ژان لوک نانسی، دوست و همکار دیرینهی دریدا در آن زمان نوشت و روزِ وداع، خطاب به مایی که میشنیدیم و دریدایی که ما را «با کوری» تنها میگذاشت، به صدا در آورد. به دریدا سلام میکنیم و آن سطرها را [...]
اینجا، آخرین سطرهای «حکمِ مرگ» یا «ایستِ مرگ» موریس بلانشو را بازنویسی – این زبانی – میکنم. چرا؟ چون این «او» را دوست میدارم. این سوم شخصِ نامشخص. این نامعینِِ تعریف گریز. این راز و این باز را که همضمیر با او، چیزی از اوست و شاید، خودِ اوست. شاید. بی جهت نیست [...]